۱۳۸۹-۰۲-۱۰

دیدار ِ بارانی



اولین دیدار ِ بارانی اش ، در آغوش من بود....
آن گاه که پاک و کودکانه ، خنده ای...لبخنده ای شیرین و خواهش بی ریای  ِ کودکانه اش ،
در دستانی که به هزار نیاز ِ بی نیاز دراز می شد رو به سقف آسمان



... و شادمانه می گفت : بَه ...آ  بّه !
و باران را قطره قطره بر کف  دستش تجربه ای از مهر ِ آسمان می کرد،
... و باز کودکانه می گفت...  آبّه...بَه...!

۱۳۸۹-۰۲-۰۵

... سر خوشی


مرد...خسته
عربده کش....لایعقل...
مست و تلو تلو خوران...


مرگ را با طعم سرمای سیاه زمستان 
مزمزه می کرد...


۱۳۸۹-۰۲-۰۳

بدون عنوان


 ....
ریشه هایمان که به آب می رسد، رخت هایمان را بر لحظه ها و دقیقه ها پهن میکنیم.
 در سایه روشن زمین، پای آن درخت گردوی پیر ، سیاه و سفید می شویم.
سنگ روی سنگ بند نمی شود اگر تو نخواهی.
و مرغزارها  جولانگاه امن باد نمی شود... گنجشک ها و سارها بال از بال باز نمی کنند  و آفتاب عصر آبان نارنجی نمی شود، اگر تو نخواهی.
بیا و بخواه.... اینبار را بخواه.
بیا و بخواه تا شاید  قاصدک ها و آشتی دوباره شان با من.
بیا و بخواه ... تا شاید آشتی  اوج یک بارش شهابی ِ برساوشی با من.

 مادر  بادکنک ها را که باد می کرد ،  پشت گم شدن آهسته آهسته چهره اش با بزرگ شدن آن حجم شاد... دلهره ما نیز بزرگ و بزرگ تر می شد....ترسس از ترکیدن زود هنگام بادکنک ها... یک دوگانگی بزرگ بین بزرگتر شدن حجم شادی یا یک صدا....
باممممممب!!!! 
بادبادک ها را که به آسمان و باد می سپردیم... و باز دوگانگی ها...بالا و بالا و بالا تر رفتن و کوچک و کوچک و کوچک تر شدنش...
--: هی...! مال ِ منو ببین چقده بالا رفته...!
 ... و باد...هوووو.... و یک ناگهان و دهان ِ باز رو به آزادی بابادک...
بر باران اسم و نام مگذار ، رنگ هم مگذار. بگذار تا بی نام و نشان بماند... می ترسم از شهرت باران ، عاقبت اجباری گوشه نشینی و عزلت گزینی اش.... یا عینک های دودی اش...
که باران با عینک دودی هیچ...هیچ...ماهیتی ندارد... نیست می شود.
می ترسم...ازهمه چیز.... گاه از همه چیز می ترسم. از تو بیشتر از همه. حق بده. به من حق بده که از نادانسته هایم بترسم.
اندیشه کن... این روزها باید  بوی شاهپسند در کوچه ها بپیچد نه عطر نرگس. من از این بی وقتی های زمانه می ترسم.
بیا و یکبار دیگر مرا با تمام ترس هایم آشتی بده... با آسمان...
                                                       با خودت بیشتر از همه.

۱۳۸۹-۰۱-۲۵

CHess




تو فکر کن من  سیاهم...بد بینم... تاریکم
تو فکر کن من در افسردگی غرقه ام ... افسردگی ماژور... تا خرخره.

برای من مهم نیست.
    من نمی خواهم نقش بازی کنم....
حالشو داری یه دست شطرنج بزنیم؟ 
                                          تو سفید...... 
 من سیاه.... تو برنده... من بازنده            

                                        من...مات، کیش و مات

تو پر مهره.... دستان من پر از مهره های سوخته
 لازم نیست نقش بازی کنم. زندگی من رو به بازی گرفته...... کافی نیست؟

  
          نوشته شده در 88/2/14                        



            

.

۱۳۸۹-۰۱-۲۳

کلیشه ، همیشه کلیشه باقی می ماند...
همیشه...اما
 
اما راست می گفت... راست می گفت که  "کلیشه های تکراری ، حقیقت محض اند .


۱۳۸۹-۰۱-۱۳

آزاد باش – حاشا کن – دروغ را راحت مزمزه کن و فریاد کن در گوش خَلق این زمانه تلخ خُلق و تنگ خُلق.
خدا را حاشا کن... که حاشا کردنش آسان تر از ندیدنش  است...
زمانه را به جلو هُل بده.... خَلق سیاهی زده را به عقب.
تنگ کن... تنگ و تنگ تر ... گوش کن! این صدا، صدای شکسته شدن استخوان های جماعت بهت زده ، گرسنه، فلاکت زده است...گوش کن و لذت ببر. له کن...
دستی به نوازش بر سر جماعت کفتار صفت بکَش... بُکُش...بُکُش...
مرا یارای قیاس صدای خنده ات با خنده اهریمن نیست ، که صدای مرگبار زهر خند تو هزاران بار زهر آگین تر از نیش انبوه عقربان است و سیاه تر است از این زمانه ی بی ترانه.
این صدای خنده های توست که کودکان را گریان ، مادران را آشفته ، پدران را خشمگین و سر افکنده کودکانشان می کند و پیران را به سرا شیبی مرگ میکشاند.
آزاد باش. بخند... دروغ بگو... دروغگوی آزاده باش. بی نظیر باش.
تو بی نظیری که خدایی نداری جز خویشتن ِ سیاه دلت.
من آهسته آهسته می گریم و گرمی اشک هایم ردی از درد است بر چهره ام.
نترس... خدای ضعیفان را قدرت آن نیست که با چون اهریمنی گلاویز شود. تو با آسودگی خدایی کن.
خدای من، خدای من می ماند ، برای من.
تو با لحظه هایت خوش  باش                    
                  ای سیاه پوش ِ سیاه اندیش ِ سیاهواره.
                         
                         نوشته شده در 25 خرداد 1388
          "  در روزهای سیاه از درد و سرخ از خون "

۱۳۸۹-۰۱-۱۲

من و تقابل نیمه هایم


صبح بود. نیمه صبحگاهی ام مرا فرا خواند که باید در اندیشه باشم و کاری کنم... "آری... خروسی و بانگ بامدادی اش"
نیمه صبحگاهی ام در نطقی طولانی و بی منطق، مرا به بی توجهی به صبح های شهریوری ام متهم کرد...

صبح بود که نیمه پاییزی ام در مقابل نیمه بهاری ام تمام قد ایستاد و بانگ برداشت..." آری ، اینک من! " اینک نوبت من است تا پادشاهی بر روزهای طلا یی و سرخ خزان.
گنجشک ها در بهتی فرو رفتند... اندیشناک ِ باران سرد آبان.  و کلاغ ها در سمفونی بزرگ و تلخی ، سیاهی ِ روزها را برایمان  یادآور شدند...
باد بود... ابرهای وحشی و خزان بود...برگ های نیمه زرد و نیم سرخ بود...
نیمه پاییزی ام مرا به خواب نیمروزی دعوت کرد ... نیمه صبحگاهی ام به خواب رفت.

                                                    
                        نوشته شده در 19 مهر 1388

مثل ولادیمیر...



...شاید ورق بازی کردم
شاید
حنجره خسته از ناله قلبم را
با شراب التیام دادم
...قدمم
مسافت را
در کوچه ها
لگد مال می کتد
جهنم درونم را
اما
چاره چیست؟
...حا لاست
با مهره های پشتم
نی لبک بنوازم
 ...
                          "ولادیمیر مایاکوفسکی"