سینه اش را جلو داد و صدایش را صاف کرد... سرفه ای کوتاه و گفت :
"خوب ، برای فهم بهتر و عمیق تر این موضوع ، به بررسی اندیشه های «فرانک لوید رایت» و آثارش در پهنه هستی شناسی..."
از حرکات صورت و چشمهاش بیزار بودم... از حرکت لب ها و دهانش وقتی به تمسخر باز می شد و الفاظ بویناکش رو پخش می کرد و ثانیه ها و دقیقه ها رو به گند می کشید...
حرفی نمی شد زد... او آدم مارک داری بود... مهم بود... اصیل بود.
کلی مارک روی لباس هاش بود ... روی کفش هاش... روی جوراب هاش ...
از لبخند های ساختگی و تائید های آلوده به تظاهر دیگران در مقابل او حالم بهم می خورد... از دکمه های سر دست او بیشتر...و از بوی عطر واودکلن مارک دارش... از موجودیت ِ حقیرش...
بوی تفرعن و گندیدگی تفکرات ِ احمقانه-ی آن همه آدم... یک جا... چیزی بدتر از شکنجه بود...
.
.
.
عق می زدم...از دهانم ، از گوش هایم ، مارک های نکبتی و اصیل بیرون می مد... و می رفت در سیاهی چاه فاضلاب گم می شد...
بس کن... بحث مارک رو تمام کن!
من یک بدل ام... یک تقلبی به تمام معنا... غیر اصیل.
روی درختان خبری نبود... خبرها در لا به لا ی پر کلاغان بودند ، در سبدش غوغایی بود... کلاف سر در گمی از انبوه خبرها.... خوب و بد... خبرهای مهم....موثق و غیر موثق... شایعات پراکنده... و بیشتر از همه خبرهای خاله زنکی.
از جلوی صف نانوایی گذشت...در سرمای سیاه ایستاد،مکثی کرد، سرخی آتش را نفرینی....و دوباره گام هایش بر زمین تجربه ایی از درد ِ راه می شدند.
هنوز در کوچه بود و سیاهی از روی زمین تمام نشده بود.
هنوز در کوچه بود و سرگردان بود...کمی نفرین نثار سیاهی سبدش کرد ، سبدش سنگین تر شد. صدای باد ِ دیوانه، دیوانه اش کرده بود، یک تشنج ، یک ترس ِ قدیمی و ریشه دار.... یک وهم کهنه...شب و باد و تیرگی.
روی لُختی وعریانی سر شاخه های ِ پیر ، در میان بی آبرویی فصل ها چند کلاغ سنگینی می کردند. مدام جا به جا می شدند...این پا و آن پا می کردند.... سر شاخه های لُخت و لرزان را می تکاندند.
تیرهای فرتوت چراغ برق ، به موازات زمان ، در اندوهی زنگار بسته بر تاریکی شب ها لعنت می فرستادند و حجم احمق پف کرده ای از پر و گنجشک ها و هیاهوی گم شده زمستانی شان روی سیم های خسته از نور لنگر می خوردند و... باز باد...
و باد دیوانه وار بر در و دیوار می کوبید و از لا به لای پر کلاغان ِ کز کرده بر شاخساران عریان ، شومی خبرها را بر زمین سرد می ریخت.
.
.
.
باز همان کوچه بود... بدون هیچ نقطه ی عطفی... حادثه...تکرار تنها حادثه بود...
برگ زردی نبود... خیسی بارانی نبود... تنها کوچه ای خزان زده. بی آرزوی بارانی حتی .
فصل ها بی اصطکاک ، بی اصالت از کنار هم می گذرند .گاه گاه با هم می آیند... با هم می روند... و چه انبوه حجم روزهای بی فصل ِ ما...
لَخت لَخت فصل می گذشت...
سیاهی سبدش را باید کجا می ریخت...؟
گام هایش پر بود از واژه... از حرف...حرف حساب... از درد... از فقر... از دانایی ِ روح خسته زمین...
حرف های کفشش امّا با زمین ِ فرسوده بوی قورمه سبزی داشت... بوی حرف های خاله زنکی... پیاز داغ و کریستال ِ مد ِ روز... بوی تکرار های چرک مرده.
مستان ِ ستمگر، مست از هوچی گری ِ ستم روزهاشان ، میخواره گانی با چهره هایی سرخ و بر افروخته، خیابان ها را مالک ِ خویشتن ِ پلید شان می پنداشنتد و رنگ... رنگ ِ سرخ ِ خون را جنونی نا تمام داشتند.
تلو تلو خوران ، عربده کشان....
در سکوت رنگ پریده شب از ترس ِ شبانه های سیاه، مستان ستمگر قهقهه ای از سر بی حرمتی ِ لحظه ها را بر صفحات تقویم تاریخ، رنگ ِ سیاهی می زدند.
شب بود..... شب شد..... گویی شب را پایانی نیست در متن این زمانه.
فصل بهار خیلی خوب و با حال و پر از زندگی و این حرفا و احساسات و نشاط و ...
ولی اما امان از فصل توت و توت خوری....در راس هرم هم گنجشک های محترم ، که توت می خورن و گلاب به روتون ...
ازتولید به مصرف عمل می کنن و بخش عمده فعالیتشون رو هم رو ماشین ها اتجام میدن(گلاب به روتون،بی ادب شدم) یکی ندونه فکر میکنه جشنواره سیمرغ روی درخت ها بر پا شده...حالا توت داریم تا توت!
اگه توت قرمز هم باشه و رنگ ماشین روشن ، نور الا نور می شه. ماشین خال خالی میشه!
احساس می کنم بد نبود اگه تو یه کارواش کار پیدا می کردم.... اونم تو این روزها با کلی ماشین خال خالی!