۱۳۸۹-۰۳-۱۰

who was she...?


چهار سال و نیم ِ تمام از اون جهنم ِ لعنتی گذشته...  از اون روزهای واقعا سیاه... از اون تاریکی مطلق.

فکر می کردم دیگه بعد از این مدت همه چیز تموم شده و همه چهره ها رو  دیدم و یادم میاد.
ولی امروز فهمیدم هنوز هم باید منتظر باشم.... باز انگار دنیا رو سرم خراب شد...
امروز باز یکی رو دیدم... طبق معمول، سلام و احوالپرسی و هجوم داده ها و اطلاعات به مغزم....
خدایااین کیه؟...کجا دیده بودمش؟ دوست؟ همکلاسی؟ فامیل؟ 
اسمش چیه؟ ازم  چقدر و چی میدونه؟ صمیمی بودیم؟  تو دانشگاه؟
نمیدونم کی بود...
دلم  میخواست سرم رو بزنم به دیوار
...


  .... دلم  میخواد سرم رو بزنم به دیوار... یه دیوار محکم ِ بتونی



چیزی به نام سلوک

رو به  سلوک بود ...
رو به سلوک بود ... دو قدم بیشتر نرفته بود...

شیرین کاری ها... : همه حقه های کثیف.
وعده ها ... : همه سر ِ خرمن.
اندیشه ها  ... : همه صد تا یه غاز.
ایده ها ... : همه مبتذل ، بی سر و ته ... جلف.

رو به سلوک بود ...
 کودکانش با چشمانی گود رفته ، ماتم زده ، گرسنه.  خانه اش ... ماتم کده
زن اش دیروز سر ِ زا رفته بود ... سر تولد چهارمین  فرزندش...  چهارمین دخترش... خیزاب های متعفن درونش غلیان کرده بود.
پسری می خواست کاکل زری... برای ادامه  نسل نکبت اش .
نوزاد هم مرده بود... با مادر. سه دخترک غم زده... گرسنه ... با دو جنازه... مادر و خواهری که هیچ گاه اسمی نداشت...

                                    جای شُکر است که تازه مردک رو به سلوک بود !

من مارک ندارم

... لحنش را عوض کرد... مودب شد و اصیل ...
سینه اش را جلو داد و صدایش را صاف کرد... سرفه ای کوتاه  و  گفت :
"خوب ،  برای فهم  بهتر  و عمیق تر این موضوع ،  به بررسی اندیشه های  «فرانک لوید رایت» و آثارش در پهنه هستی شناسی..."
از حرکات صورت و چشمهاش بیزار بودم... از حرکت لب ها و دهانش وقتی به تمسخر باز می شد و الفاظ بویناکش رو پخش می کرد و ثانیه ها و دقیقه ها رو به گند می کشید...
حرفی نمی شد زد... او آدم مارک داری بود... مهم بود... اصیل بود.
کلی مارک روی لباس هاش بود ... روی کفش هاش... روی جوراب هاش ...
از لبخند های ساختگی و تائید های آلوده به تظاهر دیگران در مقابل او حالم بهم می خورد... از دکمه های سر دست او بیشتر...و از بوی  عطر  واودکلن مارک دارش... از موجودیت ِ حقیرش...
بوی تفرعن و گندیدگی تفکرات ِ احمقانه-ی  آن همه آدم... یک جا... چیزی بدتر از شکنجه بود...
.
.
.
عق می زدم...از دهانم ، از گوش هایم ، مارک های نکبتی و اصیل بیرون می مد... و می رفت  در سیاهی چاه فاضلاب  گم می شد...

بس کن... بحث مارک رو تمام کن!
من یک بدل ام... یک تقلبی به تمام معنا... غیر اصیل.
با لهجه ای غریب ، من یک کپی نا مرغوب ام...
                     بی خیال ِ من شو.
                        من مارک ندارم.

                                                 « نوشته شده در 14 / 2 / 88 »

۱۳۸۹-۰۳-۰۵

چی به چیه ؟


   چند سال پیش بود که می گفت
 "  ... نمیدونم  چرا  یه وقت هایی ...یه چیزایی... یه جورایی سر جاش نیست  " 
.
.
.
.
 .
ولی اشتباه می کرد... الان من می گم

"... نمیدونم چرا همیشه ... همه چیز ... هیچ رقمه سر جاش نیست..."

۱۳۸۹-۰۲-۲۷

coin....

واژه ها گم شده اند
روزها در حصار منظم و بی نقص تقویم ولوله کرده اند...
.
.
.
     مگر چند قدم تا مرگ....؟
         
         مگر چند سکه بعد از مرگ....؟
                  
           
    مگر چند سکه بعد از مرگ....؟
                                                                                    
                                                     مگر چند سکه بعد از مرگ....؟

گورکن خاطراتم می شوم

دیشب صدای تقلای بال هایت خواب مرا آشفت.
دیدم بال گشوده ای و می روی رو به انتها
.
.
.
تمام شد..



1384/2/13

۱۳۸۹-۰۲-۲۵

ت... مثل... تبر



تبر
بی تفاوت از جتایاتش
با نگاه سردش... تکیه بر تنه درختی خشکیده... 

........   تبر.

زنبیلی پر از خبر های کلاغین


سبدش پر بود از سیاهی کلاغان بر زمین ریخته.
روی درختان خبری نبود... خبرها در لا به لا ی پر کلاغان بودند ، در سبدش غوغایی بود... کلاف سر در گمی از انبوه خبرها.... خوب و بد... خبرهای مهم....موثق و غیر موثق... شایعات پراکنده... و بیشتر از همه خبرهای خاله زنکی.
از جلوی صف نانوایی گذشت...در سرمای سیاه ایستاد،مکثی  کرد، سرخی آتش را نفرینی....و دوباره گام هایش بر زمین تجربه ایی از درد ِ راه می شدند.
هنوز در کوچه بود و سیاهی از روی زمین تمام نشده بود.
 هنوز در کوچه بود و سرگردان بود...کمی نفرین نثار سیاهی سبدش کرد ، سبدش سنگین تر شد. صدای باد ِ دیوانه، دیوانه اش کرده بود، یک تشنج ، یک ترس ِ قدیمی و ریشه دار.... یک وهم کهنه...شب و باد و تیرگی.
روی لُختی وعریانی  سر شاخه های ِ پیر ، در میان بی آبرویی  فصل ها چند کلاغ سنگینی می کردند. مدام جا به جا می شدند...این پا و آن پا می کردند.... سر شاخه های لُخت و لرزان را می تکاندند.
تیرهای فرتوت چراغ برق ، به موازات زمان ، در اندوهی زنگار بسته بر تاریکی شب ها لعنت می فرستادند و حجم احمق پف کرده ای از پر و گنجشک ها و هیاهوی گم شده زمستانی شان  روی سیم های خسته از نور لنگر می خوردند و... باز باد...
 و باد دیوانه وار بر  در و دیوار می کوبید و از لا به لای پر کلاغان ِ کز کرده بر شاخساران عریان ، شومی خبرها را بر زمین سرد می ریخت.

.
.
.

باز همان کوچه بود... بدون هیچ نقطه ی عطفی... حادثه...تکرار تنها حادثه بود...
برگ زردی نبود... خیسی بارانی نبود... تنها کوچه ای خزان زده.  بی آرزوی بارانی حتی .
فصل ها  بی اصطکاک ، بی اصالت از کنار هم می گذرند .گاه گاه با هم  می آیند... با هم می روند... و چه انبوه حجم روزهای بی فصل ِ ما...
لَخت لَخت فصل می گذشت...
 سیاهی سبدش را باید کجا  می ریخت...؟
 گام هایش پر بود  از واژه... از حرف...حرف حساب... از درد... از فقر... از دانایی ِ روح خسته زمین... 
 حرف های کفشش امّا با زمین ِ فرسوده بوی قورمه سبزی  داشت... بوی حرف های خاله زنکی... پیاز داغ و کریستال ِ مد ِ روز... بوی تکرار های چرک مرده.
...
شب بود...  سبدش پر بود از سیاهی..
 سبدش خالی بود.


نوشته شده در  پائیز 1387                                                                         

من... مثل مثلثات



 نمودار منحنی سینوسی ام من.... با متغییری از اعداد غیر طبیعی ِ غیر طبیعی... گنگ!
شب قرص می خورم ... می خوابم .
روز  قرص می خورم... بیدار می شوم . 


۱۳۸۹-۰۲-۲۲

مالک ملک ما...


زخم بر تن ما ، زینت گران بهای ِ د.ران ماست.
مستان ِ ستمگر، مست از هوچی گری ِ ستم روزهاشان ، میخواره  گانی با چهره هایی سرخ و بر افروخته، خیابان ها را مالک ِ خویشتن ِ پلید شان می پنداشنتد و رنگ... رنگ ِ سرخ ِ خون را جنونی نا تمام داشتند.
تلو تلو خوران ، عربده کشان....
 در سکوت رنگ پریده شب از ترس ِ شبانه های سیاه، مستان ستمگر قهقهه ای از سر بی حرمتی ِ لحظه ها را بر صفحات تقویم  تاریخ، رنگ ِ سیاهی می زدند.
شب بود..... شب شد..... گویی شب را پایانی نیست در متن این زمانه.


                                               نوشته شده در : بامداد 2 تیر 1388


شاهکار گنجشک ها و شاه توت

فصل بهار خیلی خوب و با حال و پر از زندگی و این حرفا و احساسات و نشاط و ...

ولی اما امان از فصل توت و توت خوری....در راس هرم هم گنجشک های محترم ، که توت می خورن و گلاب به روتون ...

ازتولید به مصرف عمل می کنن  و بخش عمده فعالیتشون رو هم رو ماشین ها اتجام میدن(گلاب به روتون،بی ادب شدم) یکی ندونه فکر میکنه جشنواره سیمرغ روی درخت ها بر پا شده...حالا توت داریم تا توت!


 اگه توت قرمز هم باشه و رنگ ماشین روشن ، نور الا نور می شه. ماشین خال خالی میشه!

احساس می کنم بد نبود اگه تو یه کارواش کار پیدا می کردم.... اونم تو این روزها با کلی ماشین خال خالی!

۱۳۸۹-۰۲-۲۱

گریپ لغوی سلطان

این روزها دچار گریپ فکری ، لغوی ، واژه ای شده ایم و هیچ رقمه نوشتنمان نمی آید. آن هم از نوع هنری...
حال نمیدانیم با این همه واژه و لغت که گویی سر ِ دلمان گیر کرده و مراتب  "رودل" ما  به وجود آورده چه کنیم؟. 
شاید حکیم برای این درد ِ سلطان  درمانی بداند...
آهااااای.... حکیم را احضار فرمودیم...
.
.
.
.
.
 .
حال با این درمان و معجون حکیم ، گلاب به رویتان دچار (....) بر وزن اِفعال گردیدیم...
سخت درمانده شده ایم!
 

۱۳۸۹-۰۲-۱۶

دادگاه ِ بی داد


من باید بروم.... 

دادخواستی علیه من  صادر شده.... شکایت شده از من....

تمام واژگان سیاه شده روی برگ برگ سپید دفترهایم از من شاکی اند... 

۱۳۸۹-۰۲-۱۲

کلاغ قارقاری....


می گن کلاغ قارقاری
تو رو چه به باغ درباری
سکه نداری دون می خوای
عاشق مهربون می خوای
کاش بدونم دوستم داری
می گن که تو حق نداری
یه دلخوشی داشتم اونم
ازم گرفتن اجباری
پیغوم رسید که اون ورا
جا نیست واسه کوچیک ترا
آهای کلاغ دیوونه
اینجا جای بزرگونه




 
 
میگن باید فرار کنم
دلمو آخه چیکار کنم
چه خاکی من بر سر این
تک دل بیقرار کنم
پیغوم رسید که اون ورا
جا نیست واسه کوچیک ترا
آهای کلاغ دیوونه
اینجا جای بزرگونه

برو این ورا پیدات نشه
کسی عاشق صدات نشه
کور شو نبینی هیچکی تا
کسی شیفته نگات نشه