۱۳۸۹-۰۴-۰۸

13 یا 404 ؟


قبلا می گفتن عدد 13 نحس ِ و از این مزخرفات...
حالا من  با خودم در گیرم و یه مدتی ِ که شدم  404...

به نظرم الان شبیه عدد 404 شدم.... اگه یه عدد نحس باشه ، اون 404 ِ ... نه  13

 

۱۳۸۹-۰۳-۲۸

در نبود ِ شازده کوچولو

شب بود  که ستاره ها تک تک از آسمان بر زمین می ریختند ... آسمان برهنه شد.
بارانی از ستاره های مرده ... و مردار ستارگان بر زمین خاکی آهسته آهسته رو به زوال می رفتند و تعفن جنازه هایی متعفن شب را آلود...
و شب بود... تاریک. بی سوسوی ستاره ای کم فروغ حتّی ،  در دوردست ترین افق های تاریخ...
باد می  ورید و بویناک  ِ مردا  ِ ستارگان بود ... گرم و چندش آور.
بر پوست سرد ِ تنم ، چرک ِ تاول ها غوغا کرده بود ... رو به انزوال بودم . در آستانه متلاشی شدن.
خاک را پذیرای انبوه مردگان نبود.
 جنازه ها را پس میزد . تهوع خاک بود و تعفن و انبوهی از مردارهای بی اشک وآه
شب بود  و ستاره ها مرده بودند.

برف


بی صدا و آرام...
بی هیاهو ، سوار بر پیکان سرد یاد زمستان ، 
بر شانه های دقیقه ها... ثانیه ها... 
سپید دانه های برف...


۱۳۸۹-۰۳-۲۷

ایشالله بختت وا بشه!

دختره پشت لبش سبز نشده ، عقد میکنه ...
به مادرش میگم مبارکه...  ایشالله به سلامتی... خوشبخت بشن( عمراً اگه بدونم چی بگم واسه این امور خاله زنکی، بهتره) ...
می گه مرسی عزیز... ممنون... ایشالله زودتر بخت تو هم وا بشه

پ .ن : باید ممنون باشم ظاهرا... چون خودم که نمی دونستم بخت گره خورده ...ناجور!  کور



۱۳۸۹-۰۳-۲۴

کاش مهربان نمی شد

مهربان که می شود با من ، مدام می گوید بیا میوه بخور... قهوه بخور ...  شیر نسکافه بخور.
می دونه قهوه معده ام رو به هم می ریزه

مهربان  که می شود ، سر میز شام ، جلوی اون همه غریبه  می گوید : کباب بخور .... جوجه بخور ... پوره بخور... 
بیا از این سالاد بخور ، سوپ ورمیشل بخور.... راگو بخور.
می دونه جلوی  غریبه ها نمی تونم راحت غذا بخورم

مهربان که می شود  آرامش شبانگاهی ام را ازم می گیرد... شیر ِ سرد می آورد.
پتوی اضافه می آورد... و بالش سفت و بزرگ.... بخاری را زیاد می کند
می دونه از گرمای زیاد نصفه شب بیزارم و کلافه میشم

مهربان که می شود صبحانه برایم تخم مرغ عسلی درست می کند.... عسلی شل و سرد
می دونه از تخم مرغ برای صبحونه ، اونم عسلی  حالمم به هم می خوره

از نسکافه  و راگو و تخم مرغ حالم به هم می خورد... 
حالم به هم می خورد از شیوه مهربانی اش.

لحظه های فراری

وقتی لج که می کرد ، از جایش تکان نمی خورد...لام تا کام حرف نمی زد. انگار روزه سکوت می گرفت....
می ایستاد و خیره خیره نگاه می کرد.... پلک هم نمی زد.... 
به هیچ صراطی مستقیم نبود . آنقدر نگاه می کرد تا کار از کار می گذشت  و زمان از دست می رفت.... و تو هنوز در باور گذشته می ماندی
عقربه هایش بی حرکت... و سکوت  ِ صدایش به جای " تیک تاک " های همیشگی اش.
لحظه ها را پنهانی  فراری میداد.
 


او لج می کرد ... سکوت می کرد... تکان نمی خورد و برگ برنده هم همیشه دست او بود... ساعت لجوجی بود ... و بد ذات .

 

۱۳۸۹-۰۳-۱۸

سرخوردگی ِ وبلاگی

هفت - هشت ساله که مینویسم... ولی الان  واسه تایپشون مشکل دارم و انگیزه ام کم شده.... 
اگه اوضاع به همین منوال پیش بره ، دیر یا  زود دچار سرخوردگی ِ وبلاگی میشم...
.
.
.
برای کمک و نجات  ِ من و روحیه من  ، لینک وبلاگ من رو به "وبلاگِستوناتون" اضافه کنید... هم اکنون! 

۱۳۸۹-۰۳-۱۴

کلیشه...از نوع تکراری و تکراری


گاهی دلم برای کلیشه ها و گذشته های خودم تنگ می شود...
برای کلمه های قدیمی ام.... برای غرغرهای همیشگی...
برای سر خوشی ها و گریه های بی دلیل...
حتی برای حماقت هام...

خاله شادونه



معیار و میزان اینکه  یه روز ، تو این مملکت چه مناسبتی داره... ... شادی  ِ  یا  عزا... و مقدار اون 
نسبت مستقیم داره با مقدار ملحقات و تزئینات  و زنگوله و جینگیل بینگیل های  خاله شادونه 
و البته مقدار زیق زیق صداش... 

واژه کار آمد

گند...
گند...شاید واژه ی بی ربطی به نظر بیاد... ولی واسه من ، تو این روزها، این بهترین و کارا ترین واژه ای ِ که میتونه  وجود داشته باشه.
این روزها زیاد میگم : گندش بزنن
 
                  گندت بزنن
گندشون بزنن...


( خودتون بقیه اش رو صرف کن بی زحمت...)
 

۱۳۸۹-۰۳-۱۳

همبرگر لای بالش پر ....یا .... میگرن

سرَم درد می کرد.... زیاد... خیلی زیاد....خیلی خیلی زیاد.
درد تو شقیقه هام می پیچید... تمام سرم شده بود نبض...  جای تمام رگ ها و حتی مویرگ های مغزم رو می تونستم حس کنم.

احساس می کردم رگ های مغز و سرم کوتاه شدند و سفت. مثل یک تیکه چوب . و بعد توی اونها به جای خون سرب جریان داشت. 
از پشت گوشم تا توی مخچه ام ...ا
و از اونجا تا  توی گردنم و بعد پخش می شد توی تمام  وجودم. 
از پشت دو تا چشمهام انگار رگ های مغزم رو میکشیدند و میکشیدند.... و بعد یک  د فعه ول می کردند... دامببببب!

صدای جریان خون ِ مثل سرب رو در تمام رگ ها و شریان های سرم خیلی واضح  می شنیدم.
انگار یه رود خونه عظیم با تکه های بزرگ یخ که می خروشید و می خواست هر چیز که سر ِ راهش هست رو با خودش ببره...
سَرم.... وای از این سر درد...
احساس می کنم سَرم داره بزرگ و بزرگتر میشه...و رگ های مغزم کوتاه و کوتاه تر می شوند...می ترکه....الان می ترکه!
.
.
.
 .
انگار جریان های جزر و مدی تو سرم اتفاق می افته... انگار  توی سرم به زور میخوان دو تا قطب همنام آهنربا رو به هم نزدیک کنن...
انگار سَرم رو گذاشتن بین  دو تا گیره آهنی  و... حس می کنم فشار داخلی مغزم یه چیزی در حدود هشت اتمسفر باشه.....
میخواد یه موج بزرک ِ ویرانگر ِ سونامی بیاد... نگاه کن این  ساعت مچی چه صدای وحشتناکی داره.... مثل صدای ساعت کلیسا های دوره روکوکو... شاید هم باروک... اصلا مگه فرق داره؟
........................................................................
این صدای لعنتی ِ سوت ممتد از کجا میاد...؟
   ........................................................................
یا این صدای مقطع وز وز....؟

سرم هنوز هم درد میکنه.
سرم شده یه همبرگر ... لای دو تا بالش ... 
هیچ چیز بهتر نشده... سردرد و کوبش  شقیقه هام هنوز سر جاشونن. حالا فقط همه سر و صداها  پر از صدای مرغ ِ . یه عالمه مرغ ِ هراسون... مرغ هایی که پرهاشون توی بالش ِ منه و سر ِ من مثل یه همبرگر لای اونها.