۱۳۸۹-۰۴-۲۷

زاغان




"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!



"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!...
از تیره و تبار همان زاغ
کش راند از سفینه خود نوح
اندوه بیکرانه و انبوه.

...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."

:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه

   
                                شفیعی کدکنی
                                                                                           
 

۱۳۸۹-۰۴-۲۳

من انجیل و تورات را باز می کنم ، مار و عقرب بیرون می آیند
....
حرف کتاب های هدایت و کامو و کافکا را هم نزن.

۱۳۸۹-۰۴-۱۷

قمپوز


یارو تا تقّی به توقی می خورد ، قمپوز در می کرد  که آره : 
            کی...؟ فلانی...؟! غلط کرده مرتیکه ! مثه سوسک زیر پام لهش می کنم ...! 
  

بعد از ظهر تو دفتر کارش ، یهو یه سوسک دست و پا بلوری ِ  تر و فرز سر وکله اش پیدا شد و تو دفتر کار طیّ طریق میکرد... 
از این ور به اون ور .... از چپ به راست ... از راست به چپ...
یارو جفت پا پریده بود رو صندلی چرخدار مدیریتش و از ترس یه بند جیغ میکشید. جیغ بنفش.
آبدارچی اومد ، با یه لنگه دمپایی اومد و دخل سوسکه رو آورد و قال قضیه رو کَند...
یارو هنوز هم که هنوزه قمپوز در می کنه...
راستی... 
قمپوز رو با چه جوری مینویسن...!؟

۱۳۸۹-۰۴-۱۵

در نقد عواطف پدر و فرزند

من و بابام رابطه دوستانه ای نداریم.

من و بابام واسه هم نمی میریم.

من و بابام هر روز هفته همدیگر رو می بینیم.

من و بابام دلمون واسه هم زیاد تنگ نمیشه.

من و بابام حرف مشترک زیادی نداریم.

من و بابام بیشتر اوقات به هم گیر می دیم.

من و بابام هر هفته ، حد اقل 3-4 بار با هم در گیر می شیم و همدیگر رو ترور شخصیتی می کنیم.

من و بابام هیچ وقت در آرزوی دیدار یک دیگه   نبودیم.

من و بابام گاهی به خون هم تشنه می شیم…

با همه این احوالات … ، وقتی که صبح ها بیدار میشم ، بیشتر از وقتی که “  عباس  ایرانی “   پدرش ” بیژن ایرانی “  رو واسه  دفعه اول تو عمرش دید ، از دیدن بابام خوشحال می شم…

۱۳۸۹-۰۴-۱۴

من بطور نا محسوس

گاهی دلم می گیرد.... گاهی تنها می شوم...
خیلی زیاد... به اندازه تمام دنیا .... تنها می شوم و انگار هیچ کس نیست.... 
انگار هیچ کس مرا نمی بیند....نه مرا و نه این تنهایی بزرگ مرا...

....

نا مرئی می شوم....
گاهی دلم میگیرد ، آنچنان که گویی هرگز نمی خواهد باز شود....


نا مرئی می شوم....
نا مرئی می شوم....
نا مرئی می شوم....
نا مرئی می شوم....
نا مرئی می شوم....
نا مرئی می شوم....