۱۳۸۹-۰۷-۲۷

سیب زمینی ، بگو نـــــــــه!

پدر این دل و زبان ما بسوزد...
که هرچه میکشیم از این دل رحمی بیجا و زبان بی ارادمان است.
که دل وامانده به رحم می آید و زبان کوفتی قول بیجا می دهد.
زرت و زورت هرکس ما را می بیند و چیزی از ما درخواست ، مثل سیب زمینی پشنگی جلویش وا می دهیم و "چشم و باشه" حواله اش می کنیم و  بعد هزار بار بد و بیراه بار خودمان میکنیم، که لعنت به این اراده ات... می مردی یک " نه " می گفتی و خــــلاص...؟!؟
هنوز عرقمان از پایان نامه خودمان خشک نشده بود که جو گیر شدیم و حس انسان دوستی  و کمک به همنوع! در ما غلیان کرد و بیخودی  قول همکاری دادیم...که کاش این زبان وا مانده لال می شد و ما خفه خان می گرفتیم
لامصب این زبان استخوان هم ندارد که آرزوی شکستنش را بکنیم.
از آن طرف این جماعت نامرد دیده اند احساسات ِ ما رقیق است ،سر ما خراب شده اند و خواهش های بیجاشان کلافه مان کرده....
ما هم که جدیدا زبانمان به " نـــــــه" نمی چرخد ... مثل چهارپا در گل مانده ایم... سرمان را به هر دری می کوبیم افاقه نمی کند...

۱۳۸۹-۰۷-۱۵

1385

 پائیز بود. پائیز 1385 ....

او سعی در کنکاش مغز آشفته من داشت… مغزی که در میان تمام آشفتگی هایش ، یک اسم را در لفافه خیال های باطل پیچیده بود… و حاضر به آشکار کردنش نبود…

یک اسم غرقه در خود شیفتگی های خود.