۱۳۸۹-۱۰-۰۵

کوری

حدسش را زده بودم...
فکرش را کرده بودم...
مانده بود صدور حکم،،، آن را همه صادر کردم:
ظاهرا دوباره اشتباه کردم... ظاهرا دوباره  احمق شدم...

دو مثقال نور و این همه سیاهی؟  دو مثقال نور و دهها خروار نکبت. معادله نا برابرانه ای است...
به کدام زخم بزند...؟ خرج کدام درد بکند...؟ 
آن کلاغ سیاه، روی آن شاخه چنار، سنگینی می کند.
.........................................................................
اون کلاغ سیاهه هم چشم به آسمون دوخته
سیاهی که شاخ و دم نداره
سیاهی همین روزهاست... همین روزها که از فرط آفتابی بودنشون، آدم  کلافه می شه
............................................................................
کور می شوم و باران را نمی بینم.
این همه سیاهی ، با دو مثقال دلخوشی؟
نه عزیز دل من.... نه
شدنی نیست...حرفش را هم نزن
کلاه خودت را قاضی کن

۱۳۸۹-۱۰-۰۴

موجودیت نحس، از کودکی تا به حال

گناهی ندارد و من نیز... گناهی ندارم...
دست خودم نیست... این نفرت عمیق از کودکی هایم نسبت به شکل گرفته. با موجودیتش مشکل دارم... با ریخت و رختش.
با ادا و اطوارهایش، با همه چیزش مشکل دارم...
یک حس عجیب و ریز ، شبیه به دشمنی های کودکانه ، شبیه به چیزی که مناسب سن و سالم نیست به او دارم...
خیر سرمان فامیل هم هست.
کاش نبود. کاش فامیل نبود لااقل.
سخت است. تحمل قیافه اش ، گیریم هر 2-3 هفته یکبار ، باز هم  سخت است.
حرف می زند روحم خراب می شود.
نگاه می کند حالم خراب می شود.
اظهار نظر میکند، راست و درست هم که بگوید می خواهم داد بزنم که "مخــــــــــــــالفم."
لامذهب مهره مار دارد که همه قبولش دارند... که وقتی حرف می زند همه ساکت می شوند...که وقتی جوک می گوید و مسخره بازی در می آورد همه می خندند.
کارد بزنی خونم در نمی آید.
صدایش هم نحس است و غیر قابل تحمل. مثل همه چیزش...
در مجموع یک نکبت مقبول است. نکبت با مهره مار...
 دلم می خواهد مثل کابوس پریشب، یک بار هم که شده تلافی این سالیان را بکنم و در گوشش بزنم. محکم... شتــــــــرق...
شاید این دل صاحب مرده من کمی آرام شود. شاید مرهمی باشد بر زخمم.

 دیوانه شده ام....بچه شده ام...
چه کار کنم... دست خودم نیست، بیزار خودش و تمام هستی و متعلقاتش هستم.



۱۳۸۹-۱۰-۰۳

کلمه سخت کودکی

نه رفیق... نمی فهمی... اصلا نخواه که بفهمی...
این پست را فی البداهه می نویسم، فی البداهه غرولند می کنم، فی البداهه فحش می دهم...
نمی فهمی رفیق، چون خودم هم نمی دانم... 
آنقدر غلط داشته ام در زندگی ، که حال و روز ِ امروزم حتی برای خودم هم روشن نباشد... من درست مثل سخت ترین کلمه -ی املای کودکی هستم...
یک عمر نوشتیم غصطنتنه ،به هوای نوشتن قسطنتیه... نوشتیم و نوشتیم و در آخر باز هم همین کلمه بود که سخت ماند و غریب. حال من است این واژه.
نه رفیق من... نه این دمل چرکی با جوشانده و گل ختمی و گل پنیرک سر باز نمی کند... کار از این حرف ها گذشته... بیخ پیدا کرده، امیدی هم نیست... دل خوش مدار.
پیشتر ها دلمان خوش بود که جوانیم و بی تجربه... این روزها اما، نفس کشیدن هایم هم غلط دارد.شده ام آن املایی که بیشتر از 20 نمره کلمه اشتباهی دارد.
دلمان خوش  بود روشنفکریم و دردمند... دلمان خوش بود که آسیاب به نوبت است... نمی دانستیم فردا چه روز شومی است و چه ها که در پرده برایمان ندارد.
یک عمر خندیدیم و زهرخند بود، عینک ته استکانی پدربزرگ را به ارث  بردیم، کردیمش عینک خوش بینی، بلند نظری و بلند طبعی...خاک بر سر شدیم و تمام.
دنبال مقصر نگشتیم، آخر سر انگشت اتهام نشانه رفت به سمت خودمان.
چشم بر روی بدی ها و دورویی ها بستیم، ساده لوحی را در کاسه هایمان گذاشتند.
مهربان شدیم و انسان دوست، قبای حماقت بر تنمان دوختند و عجیب هم قواره تن ما بود...
شدیم احمق ساده لوح ، خوش بین دیوانه.
از هر دری آمدیم به میدان، شد دروازه خروج...
شدیم کلمه سخت تمام دیکته ها... 
نه رفیق من... نه...
درد من بیشتر از این واژه هاست... این زخم به چرک نشسته، این چشم بی سو شده، این عفونت ریشه دار شده رفیق من.
کسی من را نمی فهمد... تنهایی و درد مرا ، عمقش را نمی شناسد، عمق درد یک دیوانه را خود او هم نمی داند...

جوشانده گل پنیرک و ختمی و سدر دوای کار من نیست... 
درد قلبم را گل گاو زبان و سنبل الطیب درمانگر نیست...
واژه ها را زحمت نده  برای من.

زخم چرکین من را زمان هم مداوا نمی کند.


پ . ن: تصویر از:
http://media.s6cdn.net/cdn/images/post_10/58428_11392716_l.jpg

۱۳۸۹-۰۹-۳۰

میانگین معقول + تو

غریب نیست، یک میانگین معقول است.
این هستی اوست، اما من...
من می ترسم... من بیش از هر چیز و هر کس، از خودم می ترسم. از تکرار تباهی ها ، از تخطئه رو حی  ام ، از واپاشیدگی لحظه هایم.
و حریصم، حریص یک میانگین عادی و آرام. یک غیر مطلق ِ مطلق. یک هستی  ِ آرام کاملا شبیه او... شاید خود او.
.
.
.
با تو که باز مرا به گوشه دنج افکارم برسانی... با تو که تمام روزهای خوب کودکی را با یک بوی آشنا زنده کنی.
با تو که همراهم شوی، با تو که باز سرم به سنگ بخورد یا نه...



پی نوشت: این عکس همان گوشه دنج است.

خط فاصله های قرمز

پاییز همیشه چیزی در چنته داشت .چیز هایی که هیچ گاه کهنه نمی شوند چیزهایی از جنس شب های بلند، مثل رنگهای جعبه-ی مداد رنگی .
خواهر بزرگتر که مشق می نوشت، شوق خط فاصله های رنگی ِ قرمز او را دیوانه می کرد... شوق سهیم شدن در مشق شب.
مداد قرمز را خوب می تراشید... نوک تیزش را امتحان می کرد، آماده بود تا با نوک تیز مداد سهمی داشته باشد در دفتر مشق خواهر بزرگتر.
سهمی قرمز به اندازه خط های فاصله.

                                                          
                                                                   بامداد اول مهر ماه 1389