۱۳۸۹-۱۱-۳۰

ایستاده بر کـــرانه های دورا دور...

در زیر پوست تنم ، حس مرموزی در جریان است...
تجربه ای شبیه جریان شیره درختان شایــد....
حسی ناشناس،  اندکی روشن... ولی عمیق؛ به ماننده-ی نور آفتاب صبحگاهان زمستان...که مرا به امید می کشاند و از تاریکی بر حضر میدارد... نرم ولی عمیق...چیزی در این حدود.
در آستانه روشنایی ... در گذار از تیرگی به  روشنایی شاید...

سرعت گذر عقربه ها و سبقت شان از یکدیگر مرا در بهت سرد و سنگین  و سُــربینی فرو می غـــلتاند.
میانه آب و آتش شده ام... در گیر دوگانگی ها، سردرگم  بیگانگی ها.
صبح بود که کلاغ ها ولوله ای نا معلوم در خیابان به پا کرده بودند و بر فراز عریانی چنارها، آسمان را خطی از سیاهی زده بودند.
گل های قالی در انتظار بهـــــــار، در لهیب انتظار می سوختند.
گنجشک ها به تکفیر صبح  بر خاسته بودند .
عابران در هم آغوشی خیالی لحظه های درختان با بهـــــــار ، صبح  عید را به رویا می دیند... و اندیشه رویش را  از غلاف خــُـرد نشسته بر شاخسار عریان درختان به عاریت می گرفتند.



در این میانه ، من ، تنها و غـــریب، مبهوت هستی خویش،  ایستاده بر کــــرانه دور ِ ذهن انــدوه زده آدمیان ، میوه های خشکیده کاج  را شماره می کردم...
       یکهزار و سیصد و چهل و یک
     یکهزار و سیصد و چهل و دو...
     یکهزار و سیصد و چهل و سه ...
     یکهزار و سیصد و چهل و چهار... . .  . ...


                                    بامداد نوزدهم بهمن ماه هشتاد و نه

کسی به رنگ آواز گنجشک های اسفند...

باز هم فی البداهه می نویسم... بی رد قلم بر سپیدی کاغذ... گونه ای نوشتار بی گذشته مکتوب
ولی سرشار از گذشته های زندگی شده
چیزی مینویسم... واژه ای می سازم و یار من می شود...
واژه ها بی چشم داشت، همرهان همیشگی من  میمانند... در سکوت... فریادشان همان خویشتن ِ خویش است.

 سرزنشم مکن ... که واژها تحمل درد های روزمرگی را بر من آسان می کنند...

عزیـــز دل... نوشتن برایت سخت نیست...
در سکوت  و یا همهمه روزمرگی ها... تفاوتی ندارد... گنجشک های اسفندی که روز را رنگ بزنند ازتو گفتن ساده می شود...
 گنجشک هم که نباشد، حتی سیاهی کلاغ ها هم که ردّی از عبور و بودن بر آسمان بزنند، باز از تو گفتن سخت نیست...
این خاصه ذات توست...
مثل لذت سایه سار در گرمای تیرماه... یا گرمای مطبوع چای، در غروبی کمرنگ از رنگ آبان با آفتاب کج اندیشش....گیریم کمی بیشتر،یا  کمی کمتر...
از روزها فرار کردم... دویدم... گریختم... از تو... از خویش... کودکانه می گریختم  ... 
خسته از فرسایش روزگار...در حسرت نگاه آشنای دوستی،  در یک خلوت سرد خیال و تنهایی هایم، با حقیقت گرم حضور ِ دورادور تو رو به رو شدم...
آن هنگام  که خسته دل و سرمازده، در کنج خیالات کز کرده بودم و چشم انتظار معجزه ای بودم که رخدادنی نبود و میدانستم که نیست ...
عزیز دل ، غریبی... ولی غریبه نیستی...
مهربان بودی که امید میدادی... که مهربانانه شوق رفتن را در من روشن و افروخته نگاه میداشتی...من نیم نگاهی به  سوی تو داشتم، نیم نگاهی به راه پیش رو...فروغ چشمانت امید راه میداد....
افسوس که دیر دانستم که چراغی  در حضور خویشتن دارم  و به دنبال  نوری مجازی می دویدم...بازتابی از یک نور واقعی... که به دنبالش می رفتم و لحظه به لحظه از اصل نور دور تر و دورتر می شدم...
رو به رویم نا ایمن... تو ایمن میخواندی نامم را...
نیم نگاه برای دیدن ات کم بود... که دوچشم و هزار چشم نیـــز...
شوق رفتن من به سوی تو بازگشت ... ندانسته... گیج و مبهوت در چیستی و چرایی این همه چرای بی جواب... این معادلات گنگ روزگار... این ثابت های همیشه متغیر... 
عـــــزیز دل...
تصویر نیستی ، کشیدنی
گزینه نیستی ، در انتظار علامت
عابر نیستی ، در انتظار لحظه -ی عبور
ماهیت ات به شیوه ماهتاب است... خاص خود...خاص لحظه خود..... هر لحظه ویژه خود... نه بیشتر و نه کمتر...
و اگر میخواهی بدانی این همه را از کجا میدانم... نیم نگاهی به گذشته کفایت تمامی چراها و چیستی ها را میکند...

(روزگار را خدا بر نگرداند.... که خسته ام )


پی نوشت ؛
       1: این پست مخاطب خـــاص دارد.
       2: نیاز به ویرایش دارد... در اولین فرصت.
       3: اصل، حال است... آینده را نمیدانم