۱۳۹۰-۰۲-۲۵

واژه میخواهم بی انصاف...

عـــزیز دل... بخوان... 
این روزها خودت نیستی.... کمی غریبه شده ای بامن...کمی دور...کمی سرد...کمی عجیب....
به  بیگانه ها می مانی...
این روزها ترسیم شکل صدایت ، به آشنایی پر و بال های گنجشککان و همهمه دیرینه شان در انبوه سپیدار ها نیست... سخت شده تصور رنگ صدایت... پیشترک تلفیقی بود از آب فیروزه ای و زرد شفاف و کمی اخرایی...
اما چند روزی می شود که انگار رنگ صدایت از قاب تلویزیون 14 اینچ قدیمی مان نقش می بندد بر دلم...
باید حدس بزنم رنگ روح و صدایت را...
کمی بیشتر از کمی غریبه شده ای... 
لعنت به تکنولوژی که رنگ روح دستخط را هم از ما گرفته

من اینجا می نویسم . تو در دگر سو... حرف هایت کوتاه است.... می ترسم .
از کوتاهی می ترسم... از کوتاهی واژگانت هراسانم...هزار برهان در خیالم نقش بر آب میشود و آنچه می ماند تنها یک " چــــــرا" است.
من از بیم لحظه های نا آمده چشم فرو می بندم بر امروزها... به امید فردا ها...
بیمناک ترینم من در این روزها
نمی دانم چرا دیگر یاد آغوشت مرهم نمی شود بر زخم هایم... بر دردهایم. دوری تو و آغوشت حرف جدیدی نیست... قدمتی غریب و دیرین دارد.... قدمتی که چیستی اش شده سوال ذهنم... ســــــوال بی  جواب این روزها و این دورانم...
چرایش را نمیدانم.... در چیستی اش تردید دارم... هراسان لحظه ها شده ام.
نمیدانم چرا....( من بیزار این " نمی دانم ها " هستم. همین نمی دانم های لعنتی )
نمیدانم چرا این روزها خیال آغوشت را هم از من دریغ میکنی...
و بیشتر از هر چیز، من در چرایی این چراهای خودم، بی جواب و حیرانم....
این روزها انگار کس دیگری شده ای....حرف نمی زنی... من از این سکوت می ترسم... از این سکوت که جنس اش را نمی دانم چیست... با من حرف بزن.... من تشنه واژه ام...
در این "بودن ها" حس میکنم باری از اجبار و وظیفه سنگینی می کند... چیزهایی هست که آزارم میدهد...
این احساس مثل پیش شفاف و روشن نیست گویا
این سلام ها... این احوالپرسی ها دیگر مثل قبل نیستند... گاهی اشک مجال سخن گفتن را از من می رباید.... اشک شور، داغی می شود بر زخم های کهنه ام
کاش گــــذرا باشد این حالت.... کاش مثل هوای بهار باشد و گرفتگی آسمان بهار....

که من طاقت سنگینی آسمان ابری و گرفته دیماه را ندارم...
سرزنشم مکن...  مرا و این همه حس را سرزنش مکن... 
من خویش در حیرت لحظه ها مانده ام... گیج گیج از بودن و چگونه بودنم....

کاش  حال  و هوای این روزهایت ، برود تا قوس بزرگ رنگین دوباره شادمانه...کاش این روزهایت مثل آن تکه ابر سنگین و سیاه  بهاری، ببارد تا خیسی یک دشت و روشنی عصرگاهان و طراوت دیرینه شبدرها
تا خیال صدایت زنگ هزار ناقوس بشود در خیالم دوباره... طراوات آغاز باران بهار شود....

باورت بشود کاش... که بودنت چقدر زندگی بخش است برایم...
کاش بدانی و باور کنی عمق شفاف حرف هایم را که بی دروغ و دریغ بر صفحه میریزم ، واژه میکنم...
به امیدواری ، هنوز هم امیدوارم...
و به اینکه باورم کنی نیز امیدوارم...



۱۳۹۰-۰۲-۲۴

حفره سیاه... خلاء پر نشدنی...

چشمانم خیس خیس است...
حس و حال خوبی ندارم....ذهنم شده بازار مسگرها! پروانه خیال خود را به قفس باور درونم می کوبد...
چشمانم خسته دیدن ندیدنی هاست... و تشنه دیدن آنچه نیست...
ماه نصفه و بیچاره بر لحظه هایم می تابد. بی خواب شده ام. خواب از چشمانم پریده و به جای تمام نداشته هایم بغض نشسته بر  گلویم.

شب با طعم نون و پنیر و ریحون سپری شد. سنگین بود بار زمان... و صدای نرم بنان هم نتونست مرهمی بر اون باشه.یه ساعت... دو ساعت.... نه مرهمی بر زخم دلم نبود صدای بنان.

ته دلم خالی شده....
یه حفره عمیق و سیاه.... یه خلاء نا پیدا تو وجودم زوزه می کشد. صورتم داغی هزار خورشید سوزنده تیر است و وجودم سرمای بی پایان هستی...
انگار روحم در تقلای چیزی است... نمیدانم چه. خسته ام... به تمام اسب های عصاری شاید... به اندازه تمام سنگ های زیرین آسیاب فرسوده زمان شدهام...
به گمانم زماندرصدد گرفتن انتقام چیزی  است از من ... که اینگونه سر جنگ دارد... 
تلخ می گذرد روزهایم... مستاصل شده ام... دیوانه وار ذهنم در تکاپوی نیستی و هستی است...
حفره سیاه دلم بزرگ و بزرگتر می شود.... حس میکنم تمام جودم را در خود فرو  می بلعد... حفره ای عمیق و سیاه و بی پایان.... سقوط که کنم، فرو که بلعد مرا، هرگز به پایان ِ پایان نمیرسم...
خدا خوابش گرفته... سرزنشم مکن... 
نمیدانم بر چه باوری بایستم دیگر... روزهایم سیاه شده... تلخ و گس....
فشاری به نام باید و اجبار شده سایه سنگین روزگارم...

بودن های دور... نزدیک بودن های دور...
من می ترسم ...من سردم است و از گوشوارهای صدف بیزارم...
این روزها تلخ و سنگین میگذرد...
با یادی... با نامی از اجبار و بایستن...
خسته ام... کاش پرنده میشدم بر بام آسمان.... دور می شدم از این همه سردی درون...

بنان هنوز میخونه... اشکای من سرازیر شدن... خواب از سرم پریده.... تمام کابوس ها حمله کردن به ذهنم... ذهنم سیاه شده