۱۳۹۰-۰۳-۲۱

هزار نامه

کم شده ای... تفریق شده ای... اگرخوش بین باشم و  مجذور نشده باشی....
در زیر تمام نارون ها، سپیدارها،  حتی کاج ها  یاد تو را جا گذاشتم، و حال هزار مرغ سر به هوا و عاشق، در دام یاد تو پرپر میزنند.
امروز ناودان ها هزار ترانه خواندند و به هزار زبان تو را صدا کردند.... دریغ که دور بودی و این همه نجوا و نغمه را نشنیدی...
امروز اقاقیا سرش را خم کرد...تا نزدیک ترین هوای پنجره اتاق... از پشت پرده سپید صدایم زد...نغمه ای خواند... ترانه ای ساز کرد  و مرا گفت "باران را ببین" ... "ترانه ام را بشنو".
من گفتم اینجا، در دل من، در گودی چشمان من هوا همیشه ابری است و ابرها بارانی اند...
ندیده ای که مرغی ، ترانه خوان گلوی پر بغض من نمی شود؟
ندیده ای هیچ تابشی از قلمرو نور و روشنا بر دقیقه هایم رنگی  از شعف نمی زنند؟
ندیده ای مرغکان دلم ، همیشه خاموش و پر بسته اند... لب به ترانه نمی گشایند؟
نپرسیده ای از خود  که "چـــــرا"؟

تو نمی فهمی... تو درد را نمی شناسی....خوب نمی شناسی  آنقدر که من با آن خو کرده ام... با آن زیسته ام... بارها مرده ام حتی...

تو نمی دانی درد مرا... تو پنداری مرا شناخته ای... اما از حوصله هزار معلم و هزار قبیله باد و برگ پاییز و فصل هم بیرون است شناختن این همه سختی من، با هزار درد و بغض خاموش...این همه درد به تصویر درآمده.... زجر مصور... این همه رد خون و زخم بر روح نازک احوال من... چینی بند خورده می دانی چیست؟
و باز بدان...:
ما مدام از دست میدهیم....همه زندگی مان را...کودکی مان را اول از همه...
خاطرات مان را...عشق هایمان را....دوستی هایمان را...و به جای تمام آنها حسرت بر ما فرو می بارد

امروز گنجشکان عصر خرداد را پر از رنگ پرهاشان می کنند....خاکستری، قهوه ای...خاکی...
باران بارید، گل آلود شد... صدایشان در کدورت لحظه های آب و خاک از انعکاس شفاف هوا باز ایستادند...
چرا که دل آسمان بر من سوخت و گریست از درمان دردم ...که خود درد است...

نگو که هستی...من هستی و نیستی را نمی بینم...لمس نمی کنم.... می فهمم با هر نفسم.... با هر دقیقه از بودنم
من تمام ترس ها را نقاشی کرده ام....نه امروز و دیروز...در تمام عمرم...نقاش لحظه های تلخ بودم....ثانیه های پر از تباهی...تکرارهای  بی تقویم و بی تاریخ.... ترس هایی متعلق به همیشه
نه...نمی توانم که به خوشه های انگور و سرخی انار و بوی نارنج و هوای خاکستری پاییز دل خوش کنم...
سخت است... دیر است.... می میرم...و تو نمی فهمی که مرگ چرا اینقدر بی دلیل به سراغ من آمد...
مرگ مثل هوای خنک و خزنده غروب های پاییز... نمی فهمی و می بینی دیگر نیستم...
به خدا حوصله این همه ثانیه  و سنگینی بارشان را بر دوش ذهنم ندارم....
ببین چقدر چشم به راه امدن ماندم و هیچ کس نیامد....
حتی سنجاقکی که پیام آور بوی باران باشد....
حتی شپ پره ای که دلیل بودن شود....
حتی گنجشکی که بی صدا و بی وقت، در خلوت روزی داغ هیاهوی کودکانه در حوضی دور دست  را نقش ذهن ما کند....

کتاب هایم  را برایت جا میگذارم... شمعدان هایم را با تمام شمع هایش
باشد که روشنی بخش تاریکی هایت باشند...شاید گوشه ای از ذهن تاریک تو روشن گردید با همان شمع های نصفه ونیمه... تمام آنچه را که با آنها زیسته ام... با آنها خو کرده ام برایت به یادگار می گذرام.

برای من تکرار، شکفتن گل و غنچه و باران بهار نیست.... تکرار، مرگ مکرر من است در ذهن این همه خلایق بیرحم...
هر روز مرا می کشند ...مرا نابود ِ بودن می کنن.... هستی ام را نیست  میکنند.... این ها تکرار است.... و چقدر هم تلخ...
باید چند روزی گم شوم... جوری گم شوم که پیدا هم نشوم....

دوای درد من، خود درد است...
باید بروم از این دیار تا باورم کنن آنچه که تاریک می نمود، تن زخمی و داغ خورده شمع بوده... نه سایه و سیاهی در ذات.
کاش می دانستی تا ویرانی خاطره ها یک گام بیشتر فاصله نداری ... و با هــُرم سوزان بی تفاوتی یک پلک...

مـــی روم... شاید روزی، جایی بهم برسیم.