۱۳۹۰-۰۴-۱۶

شمارش مجموعه اعداد طبیعی از قرار یک...دو...سه و منطقاً... چهار

باز دارم بنان گوش میدم...
صدای غریبی داره....جنس صداشو میگم... وقتی گوش میدم،  حالم رو - که همیشه بده -یا بهتر میکنه، یا به طور کلی شکر مال می کنه میره پی کارش... عجیبه که امشب و الان هیچ کدوم از اون دو حالت اتفاق نیافته و من همچنان در همون فاز مزخرف بد حالی موندگار شدم... ادامه میدم گوش دادن و نوشتن رو ببینم چه اتفاقی رخ میده
دیروز داشتم تو اون یکی وبلاگم چرند پرند مینوشتم... همین طور فی البداهه، که یهو برق رفت و همه چی گوزمال شد... حدود 10-12 خط تایپ زبون بسته فرت شد و تموم. اینو گفتم که گفته باشم دلم برای نوشتن تنگ شده ...دلم واسه کل کل کردن تنگ شده... دلم واسه وبلاگ خارخارک هفت دنده و خدشیفته و آرش وروجک و کمثلهم  تنگ شده...
حالا امروز- امشب در واقع - اومدم سراغ این یکی.
چی میخوام بنویسم و چرا اومدم هنوز واسه خودم دقیقا روشن نیس... شاید باز دوباره انتهای این پست برسه به اعترافاتی مبنی بر حماقت یا چیزهایی از این دست...
آره ...حرف همیشه من حرف حماقت هامه... آدم خنگی نیستم... اتفاقا برعکس ، بهره هوشی بالایی دارم...ولی انگار این رقم حماقت هایی که من درگیرشم مطلقا ربطی به بهره هوشی نداره... تست های استاندارد و معتبر اعلام داشته اند مه بهره هوشی اینجانب چیزی ما بین 119- 123 می باشد...
و اما حماقت های من...مثه هر دختر دیگه ای، میشه راحت حدس زد که حماقت هام ربط مستقیم با احساسات و دلبستگی  و این -شاید- خزعبلات داشته
حماقت هایی تو مایه های چشم انتظار موندن و خوش بین بودن زیادی ... سن و سالم جوری نیس که بگم حق حماقت نداشتم... حالا تو بگو تجربه یا هر کوفت دیگه ای...
واسه من هزینه های گزافی داشته که به نظر خودم فقط میشه بشون گفت حماقت
بگذریم... نه... نگـــذریم... تازه شروع کردم...کجا بگذریم؟ بگذریم که چی بگم؟
ولی از طرفی تو این وبلاگ نمیشه چیزایی رو نوشت...هویت ام لو رفته و نمی تونم با خیال راحت بنویسم و اعتراف کنم....مجبورم اعترافتم همین جوری سربسته اعلام کنم...
نه...نـــــــــه... حماقت اونجوری که نه... حماقت هام مربوط میشه به ایده آل نگر بودن... حساس بودن...چیزایی تو این مایه ها... اینا رو من نمیگم...نادیا میگه... نادیا رو اگه نمی شناسی همین قدر بگم که مثه یه دوسته... مثه مادر دوم... و نه فقط یه پزشک معالج برای روح و روان زخم خورده من.
شاید نمی دونستی روح و روانم داغون بوده...شایدم می دونستی...اگه میدونستم دقیقا کی قراره اینو بخونه - هرجند که وبلاگ من از اون دسته وبلاگ هایی که پرنده و چرنده و مگسی  هم توش پر نمیزنه- راخت می تونستم بگم
حالا من فرض و بر این میذارم که نمیدونستی...
آره...بدون اگه نمی دونستی... دیگه باکی ندارم... گذشته ها گذشته...من 5 سال پیش تا مرز مرگ رفتم...
یه چیزایی هم از عالم برزخ دیدم و شنیدم ... دلت نخواسته باشه... فکر کنم بــــــرزخ به مراتب از دوزخ بدتر و نکبت تره...
هرچند دورخ رو تجربه نکردم! ولی لااقل تکلیف ات با خودت روشنه اونجوری
حالا گیر ندیم به این موضوع برزخ و دوزخ.
داستان تکراری رو دوست ندارم...دو کلوم میگم و خلاص
افـــــــــــــــــــــسردگی ماژور و کابـــــــــــــــــــوس. جزئیاتشو دوست ندارم بازگو کنم
بذار بشمارم... یکی... دوتا... سه تا...حالا هم درکش و قوس چهارمی
سر اولی بود که پدرم دراومد... خودشم میدونه...به این کشککی که اینجا میگم نبود... اوضاع خیلی خراب بود...خیلی زیــــــاد....شایدم طرفبیاد  یه روز و  بخونه این متننا رو...دومی  مثه هذیون بود...کابوس بود با اون ریخت خودش و باباش و مامانش خدایی بلایی بودند و جستیم...  سومی کوتاه مدت بود...2 ماه... ولی لامصب بد پیچوند و قلب منم چلوند...چشم انتظارم گذاشت... نامردی کرد به معنای واقعی کلمه
دروغ گویی اش آزارم داد...
و اما چهارمی...
فعلا نظری ندارم... الان هم دیگه حرفی ندارم... برای امشب بسه... 
چی میخوای بشنوی؟؟؟



پی نوشت یک  : بنان کار خودشو کرد...حال "بد" منو بدتر کرد...
پی نوشت دو: چند شبه که یه جیرجیرک اومده نزدیک خونه ما... شبا آی می خونه... آی می خونه... راستی نمیشه جیرجیرک ها رو اهلی کرد؟؟!؟


       ساعت 1:15 بامداد 16 تیرماه 1390



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!