۱۳۸۹-۰۱-۱۰

پرتره


تو پرتره به اجبار زیبای یک به اصطلاح نجیب زاده ...
تو تصویری، پرتره ای در قاب طلا کوب گران بها، بدون نقص... تو تصویری از آنچه نیستی و نبودی هرگز ، فقط بر صفحه دروغینی به نام پرده تصویر.
تو به اجبار نیکو به خاطر اصالت ذاات یک پرتره ... احمقانه ، حقیر ، پوچ واره و زشت در حقیقت.
تو یک پوسته زیبای دورغین... غرق در تعفن و تفرعن در واقیعت.
   
                         نوشته شده در 20 مرداد 1386

۱۳۸۹-۰۱-۰۹

روزها و لحظه ها هم کپک میزنند

می دانستی که گاه روزها و لحظه ها هم کپک میزنند ؟ فاسد می شوند و متعفن؟ و تو باید تمام روزهای غرقه در فساد را در سطل زباله بریزی ؟

نمی دانستی... میدانم که نمی دانستی.

می دانستی که گاه صدای شرشر باران شبانگاهی پائیز در ناودان گره می خورد ... ناودان خفه می شود... می میرد و آنگاه دیگر باران از نگاه ناودان نمی بارد؟

نمی دانستی... میدانم که نمی دانستی.

میدانی که بدترین ترجمان فاجعه ذوب شدن اجباری تو در دنیای اجباری اطراف توست؟

آنگاه که ذوب می شوی... همسان و یکسان با دیگرانی که از آنها می گریزی...

ذوب می شوی و دیگر هیچ کس تو را نمی شناسد... نمی تواند که بشناسد.

میدانی... گاه فکر میکنم که کاش فصل پنجمی هم بود... که کاش فصل پنجمی هم در سال ها و سال هایمان ...

تا شاید روزی جدید،متفاوت... برای فرار و گریز از این همه تکرار و تعفن و خستگی...

لعنت خدا بر این روزهای تکراری...

سنگ سنگ این جاده های تکراری ، در سفرهای تکراری با افق های پر از تکرار را می شناسم.

تمام راه ها مرا به اسم می شناسند و نام مرا در لحظه های عبور ِ سخت ِ من ، فریاد می کنند .

تکرار تلخ است... تکرار ِ تکرارها زجری مضاعف و دردناک... و من در هر صبح از این همه تکرار، هزار بار در خود می شکنم...

روزهایم بی هیچ تفاوتی تکرار می شوند و شبانگاهان باز دوباره من و هجمه ای از زباله ای متعفن ، به نام روز ِ تکراری.

نه...برای تو که غرقه در هیجان و تفریح و تجدد هستی ، تکرار چیزی جز یک واژه نیست. واژهای که هیچ معادلی برای آن نمی یابی.

و نمی دانی تکرار ، تقلب می زاید و تقلید. و تقلید عین تحمیق است و تحقیر.

نه... تو نمی دانی.... این درد بزرگ ِ من است که هر لحظه با آن دست به گریبانم و در تلاش برای گریز از این همه توهین و تجربه های تلخ.

۱۳۸۸-۱۲-۲۷


" به من فکر میکنی همان قدر کم که من فکر می کنم به تو؟ " R । Brauitgn



میوه ماهی


یادش به خیر... دورانی که دانشجو بودم ، یکی از روزهای آخر سال ،درخت پیر دانشکده میوه داد...
اسفند 1383

۱۳۸۸-۱۲-۲۶

چهارشنبه سوری + خواب


شب چهارشنبه سوری بسیار خوب و شادی بود! به شیوه خانواده "عین" با کلی رقص و آواز و شعرهای قدیمی... از "مرغ سحر" تا "سیّاهی تو رو نخوّام"... از" بیات ترک و همایون" تا "ماهور و راست پنجگاه" با ربط و بی ربط ... و ( نکته تربیتی) بدون هر گونه انفجار و ترقه و مثلهم! حالا اگه فکر می کنین که من با این خستگی و له شدگی کارشب عید و در حالیکه تمام جونم بوی دود و آتیش چهارشنبه سوری میده ، میتونم یکی دو کلمه مثل بچه آدمی زاد بنویسم... ... باید بگم شرمنده ... سخت در اشتباهین...!

۱۳۸۸-۱۲-۲۵

بهارانه


حيراني فصل ها رامي بيني؟
جاي پاي تابستان
در زمستان!
بهار اما
راهش جداست؛
از اين خيابان
به او نمي رسي!
آن دور دست
تاريك تر است.

۱۳۸۸-۱۲-۲۲

آرام بر لبان کودک نشست لبخند و در چشمانش ....

دو ماهی کوچک و سرخ در دو چشم کودک رقصان و شادان ...و کودک فارغ از دنیا...غرق در شادی خود.

ماهی کوچک سرخ، رقصان در تنگ بلور... تنگ نازک بلورین در میان دو دست کوچک و کودکانه، در میان آن همه هیاهو.... آن همه دست...

بهار آمده بود... با یک تنگ بلور و رقص هزاران ماهی سرخ در هزاران چشم ...