۱۳۸۹-۰۱-۰۹

روزها و لحظه ها هم کپک میزنند

می دانستی که گاه روزها و لحظه ها هم کپک میزنند ؟ فاسد می شوند و متعفن؟ و تو باید تمام روزهای غرقه در فساد را در سطل زباله بریزی ؟

نمی دانستی... میدانم که نمی دانستی.

می دانستی که گاه صدای شرشر باران شبانگاهی پائیز در ناودان گره می خورد ... ناودان خفه می شود... می میرد و آنگاه دیگر باران از نگاه ناودان نمی بارد؟

نمی دانستی... میدانم که نمی دانستی.

میدانی که بدترین ترجمان فاجعه ذوب شدن اجباری تو در دنیای اجباری اطراف توست؟

آنگاه که ذوب می شوی... همسان و یکسان با دیگرانی که از آنها می گریزی...

ذوب می شوی و دیگر هیچ کس تو را نمی شناسد... نمی تواند که بشناسد.

میدانی... گاه فکر میکنم که کاش فصل پنجمی هم بود... که کاش فصل پنجمی هم در سال ها و سال هایمان ...

تا شاید روزی جدید،متفاوت... برای فرار و گریز از این همه تکرار و تعفن و خستگی...

لعنت خدا بر این روزهای تکراری...

سنگ سنگ این جاده های تکراری ، در سفرهای تکراری با افق های پر از تکرار را می شناسم.

تمام راه ها مرا به اسم می شناسند و نام مرا در لحظه های عبور ِ سخت ِ من ، فریاد می کنند .

تکرار تلخ است... تکرار ِ تکرارها زجری مضاعف و دردناک... و من در هر صبح از این همه تکرار، هزار بار در خود می شکنم...

روزهایم بی هیچ تفاوتی تکرار می شوند و شبانگاهان باز دوباره من و هجمه ای از زباله ای متعفن ، به نام روز ِ تکراری.

نه...برای تو که غرقه در هیجان و تفریح و تجدد هستی ، تکرار چیزی جز یک واژه نیست. واژهای که هیچ معادلی برای آن نمی یابی.

و نمی دانی تکرار ، تقلب می زاید و تقلید. و تقلید عین تحمیق است و تحقیر.

نه... تو نمی دانی.... این درد بزرگ ِ من است که هر لحظه با آن دست به گریبانم و در تلاش برای گریز از این همه توهین و تجربه های تلخ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!