سبدش پر بود از سیاهی کلاغان بر زمین ریخته.
روی درختان خبری نبود... خبرها در لا به لا ی پر کلاغان بودند ، در سبدش غوغایی بود... کلاف سر در گمی از انبوه خبرها.... خوب و بد... خبرهای مهم....موثق و غیر موثق... شایعات پراکنده... و بیشتر از همه خبرهای خاله زنکی.
از جلوی صف نانوایی گذشت...در سرمای سیاه ایستاد،مکثی کرد، سرخی آتش را نفرینی....و دوباره گام هایش بر زمین تجربه ایی از درد ِ راه می شدند.
هنوز در کوچه بود و سیاهی از روی زمین تمام نشده بود.
هنوز در کوچه بود و سرگردان بود...کمی نفرین نثار سیاهی سبدش کرد ، سبدش سنگین تر شد. صدای باد ِ دیوانه، دیوانه اش کرده بود، یک تشنج ، یک ترس ِ قدیمی و ریشه دار.... یک وهم کهنه...شب و باد و تیرگی.
روی لُختی وعریانی سر شاخه های ِ پیر ، در میان بی آبرویی فصل ها چند کلاغ سنگینی می کردند. مدام جا به جا می شدند...این پا و آن پا می کردند.... سر شاخه های لُخت و لرزان را می تکاندند.
تیرهای فرتوت چراغ برق ، به موازات زمان ، در اندوهی زنگار بسته بر تاریکی شب ها لعنت می فرستادند و حجم احمق پف کرده ای از پر و گنجشک ها و هیاهوی گم شده زمستانی شان روی سیم های خسته از نور لنگر می خوردند و... باز باد...
و باد دیوانه وار بر در و دیوار می کوبید و از لا به لای پر کلاغان ِ کز کرده بر شاخساران عریان ، شومی خبرها را بر زمین سرد می ریخت.
.
.
.
باز همان کوچه بود... بدون هیچ نقطه ی عطفی... حادثه...تکرار تنها حادثه بود...
برگ زردی نبود... خیسی بارانی نبود... تنها کوچه ای خزان زده. بی آرزوی بارانی حتی .
فصل ها بی اصطکاک ، بی اصالت از کنار هم می گذرند .گاه گاه با هم می آیند... با هم می روند... و چه انبوه حجم روزهای بی فصل ِ ما...
لَخت لَخت فصل می گذشت...
سیاهی سبدش را باید کجا می ریخت...؟
گام هایش پر بود از واژه... از حرف...حرف حساب... از درد... از فقر... از دانایی ِ روح خسته زمین...
حرف های کفشش امّا با زمین ِ فرسوده بوی قورمه سبزی داشت... بوی حرف های خاله زنکی... پیاز داغ و کریستال ِ مد ِ روز... بوی تکرار های چرک مرده.
...
شب بود... سبدش پر بود از سیاهی..
سبدش خالی بود.
نوشته شده در پائیز 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!