روزی عاشق بودم... در اوج بودم و عاشق. دنیا را بنده نبودم. پائیز و برگ ها عاشق ترم می کرد... چونان باران بهار.
روزی در باورم کسی بود ... روزهایی... سال هایی... و تمام شد.
روزهای پائیز ، زردی ِ درخت...درختان زرد پر از ولوله کلاغان، کلافگی مطلق شد... و باران ، حتی در بهار، فقط یأس بود.
تابستان بطالت شد و سراسر کاهلانگی... و زمستان ، با برف سپیدش ، سیاهی بود و هیچ.
آری هیچ.
روزی عاشق بودم... در اوج بودم.... تمام پرنده ها حسرت می بردند بر اوج ِ بی کرانه بال هایم ، پروازم..
و افسوس که این روزها ، گورکن وار ، سیاهی خاک را می کاوم...
روزگاری عاشق بودم... بر دستخط ناخوانای لحظه هایش ... بر لَختی نفسگیر واژه هایش.... بر نیستی هایش حتی.
روزها گذشت... روزهای آشفتگی و عاشقی ... روزهای همه شیدایی...
روزها گذشت... گذشت.... گذشت...و سال ها گذشت...
اکنون نه عاشقم... نه در اوجم... نه در فرود... نه شیدایم ... نه عاقل...