۱۳۸۹-۰۶-۱۵

روزگاری.... حالا هیچ

روزی عاشق بودم... در اوج بودم و عاشق. دنیا را بنده نبودم. پائیز و برگ ها عاشق ترم می کرد...  چونان باران بهار.
روزی در باورم کسی بود ... روزهایی... سال هایی... و  تمام شد.
روزهای پائیز ، زردی ِ درخت...درختان زرد پر از ولوله کلاغان، کلافگی مطلق شد... و باران ، حتی در بهار، فقط یأس بود.
 تابستان بطالت شد و سراسر کاهلانگی... و زمستان ، با برف سپیدش ، سیاهی بود و هیچ.
آری هیچ.
روزی عاشق بودم... در اوج بودم.... تمام پرنده ها حسرت می بردند بر اوج ِ بی کرانه بال هایم ، پروازم..
و افسوس که این روزها ، گورکن وار ، سیاهی خاک را می کاوم...
روزگاری عاشق بودم... بر دستخط ناخوانای لحظه هایش ... بر لَختی نفسگیر واژه هایش.... بر نیستی  هایش حتی.
روزها گذشت... روزهای آشفتگی و عاشقی ... روزهای همه شیدایی...
روزها گذشت... گذشت.... گذشت...و سال ها گذشت...
 اکنون نه عاشقم... نه در اوجم... نه در فرود... نه شیدایم ... نه عاقل...
شبیه هیچم... من اکنون دیگر خود هیچ ام .


چیزی شبیه من