۱۳۸۹-۰۵-۲۴

تابستان و کاهلانگی هایش

چیزی در ذهن غبار گرفته ام نمی درخشد...جز تکه پاره های شعر های شاملو

این روزها جز بیهودگی تابستان چیزی در توشه ندارد... نه انتظار بارانی است ما را... نه شوق رویشی بر شاخسار پیری.... نه اشتیاق صبح سپیدی، در پس سرخی آسمان شب.
آری....هیچ معجزتی ندیدم از این فصل گدازان جز  دهان باز و کام تشنه گنجشککان....



ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ
آدمی بودن
             حسرتا!
                      مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

۱۳۸۹-۰۵-۲۲

مادران

کابوس هایم همه بی نام... بی گذشته... بی حرف.... آرام و یکنواخت.... کابوس هایی که زیر نور تاریک ذهنم مثل لولو های کودکی ، نه چهره ا ی دارند... و نامی...هیچ

مادرها تکرار می شوند... مادرها به واسطه فرزندانشان تکرار می شوند...
و ارثیه برای هر کودک ، مادری است... خواسته یا ناخواسته ی فرزند.
هر مادر در کودکش تکرار می شود... در کوچکترین اجزای صورت و صدا و لحن کلام و حتی در انحنای لبخندش
انسان ها تکرار می شوندو مادرها در این تکرارها بیش از همه فرسوده می شوند



الماس های غبار گرفته از آبنبات های کودکی و هوس هزار بار بی بها ترند.