چیزی در ذهن غبار گرفته ام نمی درخشد...جز تکه پاره های شعر های شاملو
این روزها جز بیهودگی تابستان چیزی در توشه ندارد... نه انتظار بارانی است ما را... نه شوق رویشی بر شاخسار پیری.... نه اشتیاق صبح سپیدی، در پس سرخی آسمان شب.
آری....هیچ معجزتی ندیدم از این فصل گدازان جز دهان باز و کام تشنه گنجشککان....
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟