۱۳۸۹-۰۲-۱۰

دیدار ِ بارانی



اولین دیدار ِ بارانی اش ، در آغوش من بود....
آن گاه که پاک و کودکانه ، خنده ای...لبخنده ای شیرین و خواهش بی ریای  ِ کودکانه اش ،
در دستانی که به هزار نیاز ِ بی نیاز دراز می شد رو به سقف آسمان



... و شادمانه می گفت : بَه ...آ  بّه !
و باران را قطره قطره بر کف  دستش تجربه ای از مهر ِ آسمان می کرد،
... و باز کودکانه می گفت...  آبّه...بَه...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!