اولین دیدار ِ بارانی اش ، در آغوش من بود....
آن گاه که پاک و کودکانه ، خنده ای...لبخنده ای شیرین و خواهش بی ریای ِ کودکانه اش ،
در دستانی که به هزار نیاز ِ بی نیاز دراز می شد رو به سقف آسمان
و باران را قطره قطره بر کف دستش تجربه ای از مهر ِ آسمان می کرد،
... و باز کودکانه می گفت... آبّه...بَه...!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!