وقتی لج که می کرد ، از جایش تکان نمی خورد...لام تا کام حرف نمی زد. انگار روزه سکوت می گرفت....
می ایستاد و خیره خیره نگاه می کرد.... پلک هم نمی زد....
به هیچ صراطی مستقیم نبود . آنقدر نگاه می کرد تا کار از کار می گذشت و زمان از دست می رفت.... و تو هنوز در باور گذشته می ماندی
عقربه هایش بی حرکت... و سکوت ِ صدایش به جای " تیک تاک " های همیشگی اش.
لحظه ها را پنهانی فراری میداد.
او لج می کرد ... سکوت می کرد... تکان نمی خورد و برگ برنده هم همیشه دست او بود... ساعت لجوجی بود ... و بد ذات .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!