۱۳۸۹-۰۳-۲۴

لحظه های فراری

وقتی لج که می کرد ، از جایش تکان نمی خورد...لام تا کام حرف نمی زد. انگار روزه سکوت می گرفت....
می ایستاد و خیره خیره نگاه می کرد.... پلک هم نمی زد.... 
به هیچ صراطی مستقیم نبود . آنقدر نگاه می کرد تا کار از کار می گذشت  و زمان از دست می رفت.... و تو هنوز در باور گذشته می ماندی
عقربه هایش بی حرکت... و سکوت  ِ صدایش به جای " تیک تاک " های همیشگی اش.
لحظه ها را پنهانی  فراری میداد.
 


او لج می کرد ... سکوت می کرد... تکان نمی خورد و برگ برنده هم همیشه دست او بود... ساعت لجوجی بود ... و بد ذات .

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!