۱۳۸۹-۱۱-۳۰

کسی به رنگ آواز گنجشک های اسفند...

باز هم فی البداهه می نویسم... بی رد قلم بر سپیدی کاغذ... گونه ای نوشتار بی گذشته مکتوب
ولی سرشار از گذشته های زندگی شده
چیزی مینویسم... واژه ای می سازم و یار من می شود...
واژه ها بی چشم داشت، همرهان همیشگی من  میمانند... در سکوت... فریادشان همان خویشتن ِ خویش است.

 سرزنشم مکن ... که واژها تحمل درد های روزمرگی را بر من آسان می کنند...

عزیـــز دل... نوشتن برایت سخت نیست...
در سکوت  و یا همهمه روزمرگی ها... تفاوتی ندارد... گنجشک های اسفندی که روز را رنگ بزنند ازتو گفتن ساده می شود...
 گنجشک هم که نباشد، حتی سیاهی کلاغ ها هم که ردّی از عبور و بودن بر آسمان بزنند، باز از تو گفتن سخت نیست...
این خاصه ذات توست...
مثل لذت سایه سار در گرمای تیرماه... یا گرمای مطبوع چای، در غروبی کمرنگ از رنگ آبان با آفتاب کج اندیشش....گیریم کمی بیشتر،یا  کمی کمتر...
از روزها فرار کردم... دویدم... گریختم... از تو... از خویش... کودکانه می گریختم  ... 
خسته از فرسایش روزگار...در حسرت نگاه آشنای دوستی،  در یک خلوت سرد خیال و تنهایی هایم، با حقیقت گرم حضور ِ دورادور تو رو به رو شدم...
آن هنگام  که خسته دل و سرمازده، در کنج خیالات کز کرده بودم و چشم انتظار معجزه ای بودم که رخدادنی نبود و میدانستم که نیست ...
عزیز دل ، غریبی... ولی غریبه نیستی...
مهربان بودی که امید میدادی... که مهربانانه شوق رفتن را در من روشن و افروخته نگاه میداشتی...من نیم نگاهی به  سوی تو داشتم، نیم نگاهی به راه پیش رو...فروغ چشمانت امید راه میداد....
افسوس که دیر دانستم که چراغی  در حضور خویشتن دارم  و به دنبال  نوری مجازی می دویدم...بازتابی از یک نور واقعی... که به دنبالش می رفتم و لحظه به لحظه از اصل نور دور تر و دورتر می شدم...
رو به رویم نا ایمن... تو ایمن میخواندی نامم را...
نیم نگاه برای دیدن ات کم بود... که دوچشم و هزار چشم نیـــز...
شوق رفتن من به سوی تو بازگشت ... ندانسته... گیج و مبهوت در چیستی و چرایی این همه چرای بی جواب... این معادلات گنگ روزگار... این ثابت های همیشه متغیر... 
عـــــزیز دل...
تصویر نیستی ، کشیدنی
گزینه نیستی ، در انتظار علامت
عابر نیستی ، در انتظار لحظه -ی عبور
ماهیت ات به شیوه ماهتاب است... خاص خود...خاص لحظه خود..... هر لحظه ویژه خود... نه بیشتر و نه کمتر...
و اگر میخواهی بدانی این همه را از کجا میدانم... نیم نگاهی به گذشته کفایت تمامی چراها و چیستی ها را میکند...

(روزگار را خدا بر نگرداند.... که خسته ام )


پی نوشت ؛
       1: این پست مخاطب خـــاص دارد.
       2: نیاز به ویرایش دارد... در اولین فرصت.
       3: اصل، حال است... آینده را نمیدانم 
   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!