صبح بود. نیمه صبحگاهی ام مرا فرا خواند که باید در اندیشه باشم و کاری کنم... "آری... خروسی و بانگ بامدادی اش"
نیمه صبحگاهی ام در نطقی طولانی و بی منطق، مرا به بی توجهی به صبح های شهریوری ام متهم کرد...
صبح بود که نیمه پاییزی ام در مقابل نیمه بهاری ام تمام قد ایستاد و بانگ برداشت..." آری ، اینک من! " اینک نوبت من است تا پادشاهی بر روزهای طلا یی و سرخ خزان.
گنجشک ها در بهتی فرو رفتند... اندیشناک ِ باران سرد آبان. و کلاغ ها در سمفونی بزرگ و تلخی ، سیاهی ِ روزها را برایمان یادآور شدند...
باد بود... ابرهای وحشی و خزان بود...برگ های نیمه زرد و نیم سرخ بود...
نیمه پاییزی ام مرا به خواب نیمروزی دعوت کرد ... نیمه صبحگاهی ام به خواب رفت.
نوشته شده در 19 مهر 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!