۱۳۸۹-۰۳-۱۰

من مارک ندارم

... لحنش را عوض کرد... مودب شد و اصیل ...
سینه اش را جلو داد و صدایش را صاف کرد... سرفه ای کوتاه  و  گفت :
"خوب ،  برای فهم  بهتر  و عمیق تر این موضوع ،  به بررسی اندیشه های  «فرانک لوید رایت» و آثارش در پهنه هستی شناسی..."
از حرکات صورت و چشمهاش بیزار بودم... از حرکت لب ها و دهانش وقتی به تمسخر باز می شد و الفاظ بویناکش رو پخش می کرد و ثانیه ها و دقیقه ها رو به گند می کشید...
حرفی نمی شد زد... او آدم مارک داری بود... مهم بود... اصیل بود.
کلی مارک روی لباس هاش بود ... روی کفش هاش... روی جوراب هاش ...
از لبخند های ساختگی و تائید های آلوده به تظاهر دیگران در مقابل او حالم بهم می خورد... از دکمه های سر دست او بیشتر...و از بوی  عطر  واودکلن مارک دارش... از موجودیت ِ حقیرش...
بوی تفرعن و گندیدگی تفکرات ِ احمقانه-ی  آن همه آدم... یک جا... چیزی بدتر از شکنجه بود...
.
.
.
عق می زدم...از دهانم ، از گوش هایم ، مارک های نکبتی و اصیل بیرون می مد... و می رفت  در سیاهی چاه فاضلاب  گم می شد...

بس کن... بحث مارک رو تمام کن!
من یک بدل ام... یک تقلبی به تمام معنا... غیر اصیل.
با لهجه ای غریب ، من یک کپی نا مرغوب ام...
                     بی خیال ِ من شو.
                        من مارک ندارم.

                                                 « نوشته شده در 14 / 2 / 88 »

۱ نظر:

پ...ر...ی...س.........ا گفت...

توی گرانترین خیابان شهر ... جایی که جای من نبود... تنها صدای محزون نی زدنش بود که مرا به تاب بازی کودکانه ای از شاخه های درخت تابستانی آویخت... و برای چند لحظه نفس کشیدم ...

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!