۱۳۸۹-۱۲-۱۵

اکسیر فراموش شده

حیران مانده ام ، حیران روزگار.... این  بازی ها را درکدامین پستو خانه "اتفاق" نهان کرده بودی؟
آی روزگــــار، مرا مهره کدامین بازی خویش کرده ای؟ من که مهره پیشتر سوخته تمام بازی های پیشین بودم؟

در تلالو نامرغوبی از یک  عصر اسفندی، آویخته به  غلاف خرد جوانه های مملو از انتظار رویش... سرشار از شوق به  زیستن.
جیب هایم را میگردم... به امید یافتم تکه ای شوق، گرهی از امید، کاغذ تاخورده و نم کشیده ای از عشق... جیب های مهربانترین پالتوی زمانه را می کاوم...
گام می زنم بر پیاده روی عبور کرده از مغز سرمای زمستان .
گام می زنم... آهسته قدم بر میدارم بر سطح پیاده روی سرد و خسته از بار عبور روزگار..... خسته از گام های سنگین و نا مهربان لحظه ها و دقیقه ها...
تهی از مهر... تهی از شوق....تهی از معجزه باور.
جیب هایم پر است از معجزه بـــــاور...
پر است از شوق به  زیستن.
معجزه ای به  عمق ریشه ها.
به  بلندای سبزی شاخسار نورسته وترد.
دستان در رقص... در باد اسفندی... دانه دانه های معجزه بی بدیل باور را ، از دستانم به دورترین کرانه های سرد خفته ، در فراق نار و نور می افشانم...
چیزکی در خورجین دارم.... به روشنای نور...و حتی روشن ترک...
اکسیری از گیاه عشقه...
اکسری قدیمی....ولی فراموش شده در هزار توی ذهن سردرگمی های زمانه ی امروز