۱۳۹۰-۰۲-۲۴

حفره سیاه... خلاء پر نشدنی...

چشمانم خیس خیس است...
حس و حال خوبی ندارم....ذهنم شده بازار مسگرها! پروانه خیال خود را به قفس باور درونم می کوبد...
چشمانم خسته دیدن ندیدنی هاست... و تشنه دیدن آنچه نیست...
ماه نصفه و بیچاره بر لحظه هایم می تابد. بی خواب شده ام. خواب از چشمانم پریده و به جای تمام نداشته هایم بغض نشسته بر  گلویم.

شب با طعم نون و پنیر و ریحون سپری شد. سنگین بود بار زمان... و صدای نرم بنان هم نتونست مرهمی بر اون باشه.یه ساعت... دو ساعت.... نه مرهمی بر زخم دلم نبود صدای بنان.

ته دلم خالی شده....
یه حفره عمیق و سیاه.... یه خلاء نا پیدا تو وجودم زوزه می کشد. صورتم داغی هزار خورشید سوزنده تیر است و وجودم سرمای بی پایان هستی...
انگار روحم در تقلای چیزی است... نمیدانم چه. خسته ام... به تمام اسب های عصاری شاید... به اندازه تمام سنگ های زیرین آسیاب فرسوده زمان شدهام...
به گمانم زماندرصدد گرفتن انتقام چیزی  است از من ... که اینگونه سر جنگ دارد... 
تلخ می گذرد روزهایم... مستاصل شده ام... دیوانه وار ذهنم در تکاپوی نیستی و هستی است...
حفره سیاه دلم بزرگ و بزرگتر می شود.... حس میکنم تمام جودم را در خود فرو  می بلعد... حفره ای عمیق و سیاه و بی پایان.... سقوط که کنم، فرو که بلعد مرا، هرگز به پایان ِ پایان نمیرسم...
خدا خوابش گرفته... سرزنشم مکن... 
نمیدانم بر چه باوری بایستم دیگر... روزهایم سیاه شده... تلخ و گس....
فشاری به نام باید و اجبار شده سایه سنگین روزگارم...

بودن های دور... نزدیک بودن های دور...
من می ترسم ...من سردم است و از گوشوارهای صدف بیزارم...
این روزها تلخ و سنگین میگذرد...
با یادی... با نامی از اجبار و بایستن...
خسته ام... کاش پرنده میشدم بر بام آسمان.... دور می شدم از این همه سردی درون...

بنان هنوز میخونه... اشکای من سرازیر شدن... خواب از سرم پریده.... تمام کابوس ها حمله کردن به ذهنم... ذهنم سیاه شده