۱۳۸۹-۰۸-۲۵

به مناسبت روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان

باور کنید شش ماهه به دنیا نیامده ام،زود به دنیا آمده ام، ولی فقط 2 هفته.
ولی طاقت نیاوردم و بقیه پست قبلی را نوشتم.
گفتم تا تنور داغ است  این یکی را هم بچسبانم.
القصــــه: تا کجا رسیده بودیم؟


همه ما  جامعه زنان،  کم و بیش در معرض خشونت بوده ایم.
اگر خودمان آسیب ندیده باشیم،  خشونت را دیدیم، طعمش را کما بیش چشیدیم ،  بی عدالتی هم دیدیم، چه حرف های زوری که نشنیدیم...اصلا بی رودر وایسی، پدرانمان نمونه نبودند، همه شان لااقل از کلفتی صدایشان سوء استفاده کرده اند.... ترس از کمربند هم بماند.
کجا بودیم؟ بله: گفتم که همه ما  جامعه زنان،  کم و بیش در معرض خشونت بوده ایم.
نه الزاما خشونت فیزیکی...خشونت روانی و عاطفی. نه الزاما از مرد جماعت ... نه از پدر و برادر و همسر...که از برخی زنان همین جامعه...
که اتفاقا همین موضوع دردناک ترش می کند.
 7-8 سال می شود که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم وهنوز که هنوز کابوس می بینم.
کابوس زنی که مقنعه چونه دار به سر دارد... چهره اش پنهان است.  معاون پرورشی بود. چه چیز را می خواست پرورش بدهد، نمـــی دانـــم. از لبخندهایش بیشتر از چهره عنقش می ترسیم. از لبخندهای ساختگی اش.
چادرش همیشگی بود. حتی وقتی که هیچ معلم مردی در مدرسه نبود
چهره اش عنق بود  و اخمو. مدام بالا و پائین ما را ورانداز می کرد. ما را در همان لبــّــاده های گشاد و عبایی چنان نگاه می کرد که گویی زن برهنه و عریانی در برابرش تمام قد ایستاده است.
هنوز هم خوابش را، یا بهتر بگویم کابوسش را می بینم.
...
همان طور که در واقعیت بود می ایستد.
می خواهم با او دعوا کنم، سرش فریاد بکشم... ولی انگار خناق گرفته ام. صدا از گلویم بیرون نمی آید.
می خواهم گریه کنم، صدایم در نمی آید.
می خواهم از دستش فرار کنم، بدوم به سوی خانه و مأوایم، ولی انگار پاهایم خشک شده اند... به اراده من نیستند... زمین می خورم و به زمین می چسبم... توانایی ایستادن ندارم... 
به پشت و سرم نگاه می کنم، چادرش را زده زیر بغلش... یک پرونده گلاسه صورتی هم در دستش است، آرام آرام ، با زهر خندی به من نزدیک می شود... هرچه فریاد می کشم و کمک می خواهم کسی نمی آید... فقط او با خیال آسوده و پوزخند نزدیکم می شود...
نزدیک تر وبعد... چادرش را مثل تور ماهی گیری می اندازد روی من... دست و پا می زنم... احساس خفگی می کنم.
.
.
.
از خواب می پرم. لحاف را کنار می زنم، خیس عرق شده ام دوباره... سردم می شود... می لرزم، من از این همه ظلم به خود می لرزم... قربانی شدن مگر چیست؟؟؟ کابوسی به قدمت 10 سال... 
کابوسی که ساخته دست و فکر یک زن است
زنی که ادعای روشنفکری می کرد... که ادعای مسلمانی می کرد، و فکر می کرد از  مخلص ترین بنده های خداست.
زنی که با این همه ادعا، ده سال است نقش اول 90 درصد کابوس های مرا بازی می کند.

۱ نظر:

خانم بزرگ گفت...

باعث تاسفه اما واقعا چکاری می شه کرد غیر از آرزو برای اینکه فرزندانمون این کابوس رو نداشته باشن...ظلم به زنها و اینکه دستشون به هیچ جایی دقیقا هیچ جایی نمی رسه دردناکترین واقعیت ایران ماست

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!