چشم کم می آوریم ، ستاره های سرب زده پشت ستون های سیمانی را. و تاب نمی آوریم دلمردگی ها را.
از سایه های نارون چیزی به عاریت می گیریم... نه دل می شود ما را، نه چشم برای دیدن ، نه تاب تحمل.
میان همهمه و واژه های گنجشکان ، میان سکوت هایشان حتی، وا می کاوم و هیچ نُت هشتمی نمی یابم.
از میان ِ گریز نسیم می گذرم. تمام لحظه ها را زیر و رو می کنم. تمام عقربه های تمام ساعت های دنیا را به جلو هل می دهم و باز هم در پشت سرشان هیچ گم گشته نوینی نمی یابم.
از پیرمرد گذر قدیمی بازار نشانه ای می گیرم، پشت شیشه های قطور عینکش مرا گم می کند و پیدا که می شوم، روی بام گنبدی و خشتی بازار ، لی لی بزی می کنم.
چیزی می پرسم از کبوترهای چاهی و طوقدار؛ بق بقو هاشان رنگ صدای صبحگاهی خروسانه می گیرد و از خواب بیدارم می کنند.
از هیبت غریبشان می ترسم و مادر را فریاد می زنم.
مادر چیزی می گوید از دلتنگی هایش.
تا آرام می شوم دلتنگی هایش می شود همان لالایی های قدیمی اش. شوری اشکش آغوشش را و آرام مرا به دلتنگی هایش گره می زند.
می خواهم بگویم «مادر ، با دلتنگی هایم چه کنم؟» که ناگاه گره داتنگی هامان از هم باز می شود و باز لالایی اش اشک می شود.
با این همه اشک دلتنگی ها همه رنگ و لعاب نو می گیرند.
گوش نداریم بر زاری و مویه این همه ساعت و تیک تاک ملال آور.
دل هم که نداریم.
حرف دیگران و دلتنگی هایشان می شود آئینه دق.
نه گوش سرداریم، نه گوش دل... که دل نداریم.
تلمبار می شود دلتنگی ها روی هم. مال من و تو و دیگران. انباشته روی یکدیگر. کوهی از اندوه دلتنگی ها- که حالا مال من و تو ندارد...- دلتنگی هایی مثل مشق شب، که اگر کسی بود و می شنید غمباد نمی گرفتیم... دلتنگی های کوچک نمی شد آینه دق.
شبانه تمام دلتنگی ها را در کسیه زباله ریختم و منتظر شدم تا ماشین شهرداری بیاید... انعامی دادم و گفتم : "همه را بردار... خلاص کن مرا از شــّــر همه اینها..."
از میان داتنگی هایم ، دلخوشی هایی پیدا کرد . گفتم " حلال ِ خوشت ."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!