۱۳۸۹-۱۰-۰۴

موجودیت نحس، از کودکی تا به حال

گناهی ندارد و من نیز... گناهی ندارم...
دست خودم نیست... این نفرت عمیق از کودکی هایم نسبت به شکل گرفته. با موجودیتش مشکل دارم... با ریخت و رختش.
با ادا و اطوارهایش، با همه چیزش مشکل دارم...
یک حس عجیب و ریز ، شبیه به دشمنی های کودکانه ، شبیه به چیزی که مناسب سن و سالم نیست به او دارم...
خیر سرمان فامیل هم هست.
کاش نبود. کاش فامیل نبود لااقل.
سخت است. تحمل قیافه اش ، گیریم هر 2-3 هفته یکبار ، باز هم  سخت است.
حرف می زند روحم خراب می شود.
نگاه می کند حالم خراب می شود.
اظهار نظر میکند، راست و درست هم که بگوید می خواهم داد بزنم که "مخــــــــــــــالفم."
لامذهب مهره مار دارد که همه قبولش دارند... که وقتی حرف می زند همه ساکت می شوند...که وقتی جوک می گوید و مسخره بازی در می آورد همه می خندند.
کارد بزنی خونم در نمی آید.
صدایش هم نحس است و غیر قابل تحمل. مثل همه چیزش...
در مجموع یک نکبت مقبول است. نکبت با مهره مار...
 دلم می خواهد مثل کابوس پریشب، یک بار هم که شده تلافی این سالیان را بکنم و در گوشش بزنم. محکم... شتــــــــرق...
شاید این دل صاحب مرده من کمی آرام شود. شاید مرهمی باشد بر زخمم.

 دیوانه شده ام....بچه شده ام...
چه کار کنم... دست خودم نیست، بیزار خودش و تمام هستی و متعلقاتش هستم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!