حدسش را زده بودم...
فکرش را کرده بودم...
مانده بود صدور حکم،،، آن را همه صادر کردم:
ظاهرا دوباره اشتباه کردم... ظاهرا دوباره احمق شدم...
دو مثقال نور و این همه سیاهی؟ دو مثقال نور و دهها خروار نکبت. معادله نا برابرانه ای است...
به کدام زخم بزند...؟ خرج کدام درد بکند...؟
آن کلاغ سیاه، روی آن شاخه چنار، سنگینی می کند.
.........................................................................
اون کلاغ سیاهه هم چشم به آسمون دوخته
سیاهی که شاخ و دم نداره
سیاهی همین روزهاست... همین روزها که از فرط آفتابی بودنشون، آدم کلافه می شه
............................................................................
کور می شوم و باران را نمی بینم.
این همه سیاهی ، با دو مثقال دلخوشی؟
نه عزیز دل من.... نه
شدنی نیست...حرفش را هم نزن
کلاه خودت را قاضی کن
کلاه خودت را قاضی کن
۲ نظر:
برای سیاهی هم باید دل سوزاند...
احمق ها قطعا اشتباه می کنند اما آنها که اشتباه کرده اند لزوماً احمق نیستند.
ارسال یک نظر
برای من اینجا بنویس...!