۱۳۸۹-۱۰-۰۵

کوری

حدسش را زده بودم...
فکرش را کرده بودم...
مانده بود صدور حکم،،، آن را همه صادر کردم:
ظاهرا دوباره اشتباه کردم... ظاهرا دوباره  احمق شدم...

دو مثقال نور و این همه سیاهی؟  دو مثقال نور و دهها خروار نکبت. معادله نا برابرانه ای است...
به کدام زخم بزند...؟ خرج کدام درد بکند...؟ 
آن کلاغ سیاه، روی آن شاخه چنار، سنگینی می کند.
.........................................................................
اون کلاغ سیاهه هم چشم به آسمون دوخته
سیاهی که شاخ و دم نداره
سیاهی همین روزهاست... همین روزها که از فرط آفتابی بودنشون، آدم  کلافه می شه
............................................................................
کور می شوم و باران را نمی بینم.
این همه سیاهی ، با دو مثقال دلخوشی؟
نه عزیز دل من.... نه
شدنی نیست...حرفش را هم نزن
کلاه خودت را قاضی کن

۲ نظر:

ناشناس گفت...

برای سیاهی هم باید دل سوزاند...

Unknown گفت...

احمق ها قطعا اشتباه می کنند اما آنها که اشتباه کرده اند لزوماً احمق نیستند.

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!