۱۳۸۹-۱۰-۱۲

م مثل ملال انگیز ترین ملامت ِ ملالت بار

می گفت نوشته ها باید بیات شوند تا خواندنی بشوند...فقط روی نوشته های بیات می شود حساب باز کرد... 
حرفت را یادم نرفته عزیز...
دوست ندارم پستی قدیمی را پاک کنم چون اشتباه است...چون سندی بر اشتباه من است... میخواهم بماند و مثل میخ به چشمم فرو برود.
تا یادم بماند که دیگر جایی برای اشتباه کردن نیست.
 و فرصتی برای از دست دادن.

نمی دانم باید خود را در چه غرق کنم تا این بغض که مثل آتش به جانم افتاده خاموش شود...
کجای این روزهای یکسان، تکراری و یکنواخت پنهانش کنم؟
مثل کویر وحشت است این روزها... صاف و... بی بلندی و پستی و  ملال انگیز.

معجزتی ندارد این روزها، تنها به آمدن دخترک دلخوشم. دخترکی که نا آمده شادی آفرین است...  بینام مانده...قبل ار رسیدن بهار میرسد... همگام بهار است.... بر خلاف وجود خزان زده ی من.
معجزتی ندارد این دنیای نا برابر... این روزهای غبارین. ای دیماه اندوهگین با آفتاب بی هویتش.

نفسم تنگ شده... بغض راه گلویم را بسته... لبخندم تصنعی، خوشی هایم ساختگی، هستی ام اشتباه.
اشک میریزم و می نویسم... لعنت بر من... بر رویاهای کودکانه ام.
دنیا هر روز تنگ تر می شود... این قفس بال و پرم را شکسته.

دیگر خوب نمی نویسم.. فی البداهه و در این فضای مجازی ، بی حس دستخط می نویسم.

پاک نمی کنم، ادیت نمی کنم، برچسب ها را نیز... بگذار آن نهال قد بکشد... فقط ملامت می کنم این همه بچگی را در خودم....و این همه رویا بافی کودکانه را.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!