۱۳۹۰-۰۷-۲۱

خستگی ِ بازی در یک نقش ...

خسته ام....خیلی زیاد...
تنهایم ...خیلی زیاد....بیشتر از روزهای قبل....بیشتر از سالیان پیش....بیشتر از همیشه تا کنون...
دیگر نه کلاغ ها...نه گنجشک ها... نه جیرجیرک ها حرفی از سرشاخه های درختان نمی زنند...
فرسوده شده ام... در میان ِ این چرخ دنده های هـــرز ... در میان واژه های بی مخاطب...
کسی نیست... هیچ کس...
و من در سرمای مرموز شبانگاه مهرماه، روزهایم را خط می زنم... سیاه می کنم... زندگی را مرده می کنم...مردگی را زندگی...
دلتنگ بارانم... کاش باران می شدم.... کاش این سفر به پایان می رسید زودتر... خسته ام از این همه سفر... از این همه جاده و راه... از این همه تکرار ِ تصویر در افق دور نا امیدم...


حرف های قشنگ نزن... بلدم... شعار ها را تماما از برم... بگذار دلتنگی هایم را جایی نشخوار کنم... خسته ام از این نقش ِ تکراری ِ منفی ، سرشار از روزمرگی های خاکستری...


www.photo.net

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

برای من اینجا بنویس...!